داستان جدایی P3

single single single · 1402/05/06 14:52 · خواندن 1 دقیقه

 سلام،سلام آمدم با پارت سه امید وارم خوشتون بیاد.

خب ریم ادامه.

آرمیتا:ایدن من باید چیزی مهمی که تو نمی دونی بهت بگم من: عاشقه تو هستم تو پسر خیلی خوبی هست. همیشه من می‌خندونی.

می‌دونم که شاید برات عجیب باشه خواهشن الان هیچی نگو بعداً باهات حرف میزنم و به هیچ کس نگو.

و آرمیتا در حالی من گونه هام سرخ شده برج ترک کرد.مرینت و آدرین آمدن بالا. 

درحالی که آرمیتا داشت برج ترک میکرد. 

مرینت: ایدن آرمینا کجا هست؟ حالت خوبه؟چرا گونه هات سرخ شدن؟

من درحالی که هنوز توی شوک بودم یاد حرف آرمیتا افتادم که گفت: به هیچ کس نگم.

من:هیچی اتفاقی نیافتاده گفت باید زود بره خونه چون یک چیزی توی خونه جا گذاشته بود.

هر سه تای ما باهم غروب نگاه میکردیم و بستنی و لذت می بردیم. درحالی که من هنوز به حرف های آرمینا فکر میکردم.

بعد من و آدرین با مرینت خدافظی کردیم و رفتیم خانه وقتی رسیدیم.

به خودم گفتم:من هنوز نمی دونم بهش زنگ بزنم یا نه بهتره بخوابم تا فردا توی دانشگاه ببینمش.

خب این هم از این پارت تا پارت بعدی خدافظ 👋