رمان unknow :پارت ششم

Witch Witch Witch · 1402/05/06 14:15 · خواندن 6 دقیقه

صدایی دخترانه آدرین را میخکوب کرد « تو یه دزدی ؟»

او آرام به دختری با موهای آبی سیر و نواره هایی از تار مو به رنگ ارغوانی و بنفش سیر نگاه کرد 
آدرین نفسش بند آمده بود ، اگر آن دختر داد و بیداد میکرد اوضاع خطرناک میشد 
دختر آرام جلو آمد و در چشمان سبز زمردی آدرین خیره شد ، او حس میکرد این چشمان را جای دیگری هم دیده است « تو یه دزدی ؟ »
آدرین نمی‌دانست باید چه بگوید ، او با صدایی آرام و ملتمسانه گفت « ل.ل.لطفا ، خواهش می.می.میکنم به کسی چیزی نگو »
_«قطعا خودمو تو دردسر نمی‌نذازم»
دختر پشتش را به آدرین کرد و سراغ یکی از کابینت ها رفت و دو کیسه ی کاغذیِ غذا برداشت و سپس از یخچال بسته ی کوچک آبمیوه و چند عدد سیب و ساندویچ سرد برداشت و در هرکدام از پاکت ها گذاشت ، آدرین به دختر نگاه میکرد که به طرز ععجیبی خانه ی شان را می‌شناخت ، او با تعجب پرسید « ت.ت.توهم یه دزدی؟»
دختر آرام به او خندید ، و صورتش را به سمت آدرین برگشتناند ، آدرین به دامن مشکیِ مخملی و تور دوزی شده ی دختر نگاه کرد 
او این دامن را همراه با ساق کوتاه و سیاهی پوشیده بود ، او لباسی سیاه و یقه لاکپشتی بدون آستین پوشیده بود ، او روی لباسش ..لباسی سفید و ابریشمی ، در واقع مانند آستین حلقه ای یا جلیقه ای سفید و گشاد پوشیده بود و آنرا زیر لباسش مخفی کرده بود

آدرین حس کرد چه سوال احمقانی ای پرسیده است ، او قطعا یک اشراف زاده بود ، دختر جلو آمد و یکی از کیسه های مملو از خوراکی را در دست آدرین گذاشت و با لبخند جواب داد « شاید »
آدرین از حرف او گیج شده بود

دختر یکی از کیسه هارا در دست داشت و گفت « دنبالم بیا » 
آدرین پشت سر او به حرکت افتاد ، او گوشه ی خاص و تنگی از آشپزخانه رفت و در تراس را باز کرد ، کفش های قرمز آلبالویی و براقش را در دست گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد « تاحالا از دیوار پریدی ؟»
آدرین با تعجب به او نگاه کرد 
او ادامه داد « منم نپریدم » سپس خندید و مانند دیوانه ها از پنجره پایین پرید

ترس وجود آدرین را در بر گرفت ، او به دختری که از پنجره پایین پریده بود نگاه کرد ، او در سریال هایی که مخفیانه دیده بود یا اخبار هایی که از پشت در به گوشش خورده بود نام "خودکشی "را شنیده بود، پس خودکشی این بود ؟ 
عدم میل به بقا و زندگی ؟ و پریدن از بلندی وسط مهمانی ؟ او از بالا دنبال جیم بی جان دخترک زیبا کشت  
تا اینکه دختر با خنده از لای بوته ها بیرون آمد و آرام داد زد « امنه ، میتونی بپری »

ترس وجود آدرین را در بر گرفته بود ، اصلا چرا باید اینکار را میکرد ؟ خیلی راحت می‌توانست از پله ها به داخل اتاق برگردد ، فوقش پدرش اورا میدید و تنبیه میکرد

او میان دوراهی سختی مانده بود، اما حسی به او می‌گفت رفتن با این دختر امن ترین کار ممکن است ، او توانست صدای مادرش و خانم دیگری را در نزدیکی آشپزخانه حس کند ، آدرین ملتمسانه به اطراف نگاه میکرد تا جوابی برای سوالش بیابد ، او باید چه میکرد ؟


آدرین دست پاچه ، کیسه ی خوراکی را در آغوش گرفت و پایین پرید 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
آدرین میترسید مرده باشد ، او نمی‌خواست نسبت به تکانی که کسی به او وارد میکرد واکنش نشان دهد 
او سرش را روی زانو هایش گذاشته بود و درحالی که از کیسه ی میوه محافظت میکرد خودش را مچاله کرده بود 
« آنقدر لوس نباش مثلا دزدی ها »
آدرین متوجه شد این صدا متعلق به همان دختر است ، نه فرشته ی مرگ و نه کس دیگری 
او چشمانش را باز کرد و پاهایش را از آغوشش رها کرد 
شروع به خندیدن کرد و گفت « م.م.من زندم» 
دختر خندید « معلومه که هستی »
آدرین درحالی که میخندید متوجه شد دختر دستان سفید و مرمرگونش  را به سمت او دراز کرده تا اورا بلند کند ، آدرین آهسته دست اورا گرفت و با کمکش بلند شد 
موهای دختر در زیر نور مهتاب میدخشید ، آدرین مطمئن بود ان دختر را میشناسد ، او می‌دانست اورا جایی دیده است اما نمی‌دانست کجا ، او به طرز نا ماهرانه‌ای به دختر خیره شده بود

دختر کفش های قرمزش را برداشت و برگشت ، به پسری که با تعجب به او نگاه میکرد چشم دوخت ، پسر به طرز رو اعصابی با چشمان سبز زمردی اش به او چشم دوخته بود 
مرینت بعد از سالها دوباره چشمان سبز و زمردی سایه را میدید ، اما او مطمئن نبود ، او پس از آن اتفاق وحشتناک دیگر از هیچ چیزی مطمئن نبود 
او از میان بوته های تمشک و رز به آرامی رد شد نردبان کوچکی را به دیوار تکیه داد « اینو نگه دارد » 
آدرین درحالی که سعی داشت برگ های بوته را از خودش جدا کند نردبان را نگه داشت ، دختر پاهایش را آرام آرام روی اولین پله گذاشت و از آن بالا رفت ، تا به اینکه به تراس یکی از اتاق ها رسید و گفت « بیا بالا » 
آدرین با شک از نردبان بالا رفت و روی تراس قرار گرفت ، او از بالای تراس به منظره ی چشم نواز حیاط عمارت شان چشم دوخت که مجسمه ی مرمری ای در وسط آن زیرنور مهتاب می‌درخشید 
او آرام در گوشه ای از تراس نزدیک دخترک نشست و جا خوش کرد 
دختر چند برگ را از لای لباسش در آورد و گفت « اسم من مرینته »
آدرین خشکش زد ، تمام تصاویر و خاطراتی که در ذهنش درحال فراموشی بودند دوباره تداعی شدند ، او دوباره تمام لحظاتی که مرینت را دیده بود ، را تجسم کرد ، افکارات سرد و گرم به تندی از ذهنش می‌گذشتند و حس آرامشی درون آدرین را در بر گرفته بود ، حالا او می‌توانست هویت واقعی اش را برای اولین بار به اولین دوستش بگوید « م.منم.آ.آ.آ.م .. اسمی ندارم »
آدرین ناگهان ساکت شد ، خودش هم از جوابِ چرت و پرتی که داده بود شوکه شد ، چرا باید به خواست پدرش عمل میکرد و ناشناس میماند ؟
مرینت می‌توانست دروغ گفتن اورا متوجه شود ، پسرک دروغگوی خوبی نبود ، البته او یک فرد اشرافی نبود پس نیازی نداشت مانند چیزی که به مرینت آموخته بودند دروغ بگوید ، مرینت آرام خندید « از آشنایی باهات خوشوقتم دزدِ ناشناس »

مرینت پاکت در دستش را باز کرد و گازی به سیب قرمز و درخشان زد 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

پایان این پارت 

نظرتون راجب رمان ناشناس چیه ؟

اگه تا عصر کامنت تا به ۵۵ برسه پارت بعدی رو امشب میدم 

.. در مورد پارت بعدی باید بگم میتونه یکی از قشنگ ترین پارت های فصل اول باشه 😅😁

(برای دیدن بقیه ی قسمت ها کافیه رو برچسب بزنید )