داستان جدایی P2

single single single · 1402/05/06 13:35 · خواندن 1 دقیقه

خب ببخشید یکم دیر شد تا پارت بعدی بنویسم.‌

راستی من هیچ وقت اسم واقعی خودم نمی‌گم.خب بریم ادامه.

آدرین گفت: می‌گما ایدن انگار این دختر به تو علاقه مند شده.چون مرینت هم وقتی صداش میکردم اون زمان گونه خاش قرمز میشد.

من گفتم: نه آدرین درباره پیاز داغش زیاد کردی.

آرمیتا:آره خوبم.

تا دانشگاه باهم پیدا روی کردیم اصلاً حواسمون به ساعت نبود که دیدم ساعت نه ،هر چهار تای ما با دو رفتیم دانشگاه استاد هم آمده بود.

استاد:شما چهار نفر چرا آنقدر دیر آمدین؟ پنچ دقیقه دیر کردید 😠برید بشینید.

ما:چشم استاد دیگه تکرار نمی‌شود.

بعد از اینکه دانشگاه تموم شد هر چهار تای ما رفتیم برج ایفل تا منظره زیبای شهر انجام غروب ببینیم .

وقتی رسیدیم مرینت و آدرین رفتن که بستی بگیرند که هنگام غروب همگی بخریم.

من و آرمیتا باهم رفتیم برای برج وقتی رسیدیم منظره خیلی قشنگی دیدیم .

آرمیتا:ایدن من می‌خوام یک چیز مهم بهت بگم که نمی‌دونی من:..

خب تا پارت بعدی خدافظ لایک و کامنت زیاد باشه👋