داستان جدایی P2
خب ببخشید یکم دیر شد تا پارت بعدی بنویسم.
راستی من هیچ وقت اسم واقعی خودم نمیگم.خب بریم ادامه.
آدرین گفت: میگما ایدن انگار این دختر به تو علاقه مند شده.چون مرینت هم وقتی صداش میکردم اون زمان گونه خاش قرمز میشد.
من گفتم: نه آدرین درباره پیاز داغش زیاد کردی.
آرمیتا:آره خوبم.
تا دانشگاه باهم پیدا روی کردیم اصلاً حواسمون به ساعت نبود که دیدم ساعت نه ،هر چهار تای ما با دو رفتیم دانشگاه استاد هم آمده بود.
استاد:شما چهار نفر چرا آنقدر دیر آمدین؟ پنچ دقیقه دیر کردید 😠برید بشینید.
ما:چشم استاد دیگه تکرار نمیشود.
بعد از اینکه دانشگاه تموم شد هر چهار تای ما رفتیم برج ایفل تا منظره زیبای شهر انجام غروب ببینیم .
وقتی رسیدیم مرینت و آدرین رفتن که بستی بگیرند که هنگام غروب همگی بخریم.
من و آرمیتا باهم رفتیم برای برج وقتی رسیدیم منظره خیلی قشنگی دیدیم .
آرمیتا:ایدن من میخوام یک چیز مهم بهت بگم که نمیدونی من:..
خب تا پارت بعدی خدافظ لایک و کامنت زیاد باشه👋