𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

Arezo Arezo Arezo · 1402/05/06 12:22 · خواندن 2 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟗❥

 

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞 

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟗❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

:Merinette

با صدا و سوزش کمرم از خواب پریدم. 

کمرم از درد داشت میسوخت، انگار یه سطل آب جوش روی کمرم خالی کرده بودن. 

با بغض داخل چشمام بهش نگاه کردم و لرزون گفتم : 

_چرا این. اینکارو میکنی؟ 

عصبانیت داخل چشمام موج میزد، هیچ جوابی نداد، کمربند رو بالا تر برد و ضربه شدید تری بهم زد. 

فریاد و آه و ناله هام کل فضا رو اشغال کرده بود، بی رحمانه بدون مکث ضربه میزد. 

دستش رو بالاتر برد تا ضربه رو بزنه. 

چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و لبم رو از تو گاز گرفتم؛ 

صدای بسته شدن در اومد. 

چشمام رو آروم باز کردم و نگاهی به اطرافم کردم. 

رفته بود، نگاهی به پیکر بی جون خودم کردم، از شدت ضربه هاش لباسم پاره شده بود، دستم رو روی لبم گذاشتم و خونی که ازش میریخت رو پاک کردم، کل بدنم می سوخت و دست و پاهام پر از خراش بود. 

یاد حرف دیشبش افتادم که گفت : برای فردا آماده باش. 

اشک هام رو نمیتونستم کنترل کنم و صدای هق هق توی کل فضا پیچیده بود. 

:Adrien

با عصبانیت وارد اتاقم شدم و روی تختم دراز کشیدم، نوازش دستان کوچیکی رو روی دستام حس کردم. 

سرم رو چرخوندم و با دیدنش ناگهان لبخندی روی لبهام ظاهر شد، بلند شدم و روی تخت نشستم و بغلش کردم و بوسه ای روی پیشونیش زدم و گفتم : 

_سلام قربونت بشم 

لبخندی زد و گفت : 

_سلام بابایی، خیلی وقت بود ندیدمت؟ 

و بعد بغلم کرد، صداش برام مثل آرامبخش بود و وقتی با زبونش حرف میزد، آرومم میکرد؟ 

_ببخشید عزیزم، چند وقتی بود که درگیر کاری بودم 

از بغلم جدا شد و گفت : 

_بابا، درگیر یعنی چی؟ 

خنده ای کردم و گفتم : 

_یعنی مثلا مشغول یا داشتم دون کار رو انجام میدادم، حالا ام برو نقاشی هاتو بکش، یه چند دقیقه بعد میام پیشت عزیزم، باشه؟ 

_باشه بابایی 

از اتاق خارج شد، و منم مثل یه مرده متحرک روی تخت افتادم، تنها چیزی که بهم امید برای زندگی میداد دختر کوچولوم بود، مثل یه فرشته بود که همیشه با حرف هاش آرومم میکرد. 

پایان این پارت.

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب اینم از این پارت، امیدوارم خوشتون اومده باشه، شرمنده بابت اینکه این پارت رو خیلی دیر دادم. 

پارت جدید امشب، بعد از 10 لایک و 20 کامنت.