تناسخ🤡🍷

ASAL ASAL ASAL · 1402/05/06 09:10 · خواندن 4 دقیقه

 

گاییز به پیشنهاد یکی من این ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستانمرو هم شروع کردم .

امیدوارم اینو دوست داشته باشید 😁

 

(کاورش یکم عجیب غریب شده 😂😂😂)

رانا جلوی تلویزیون نشسته بود و بدون هیچ هدفی کانال های تلوزیون را عوض می کرد.

خدمتکار سینی غذایی جلویش گذاست و کمی دور تر ایستاد :

_ خانم کار من تموم شده میتونم برم ؟

بدون این که حرفی بزند فقط سری تکان داد .

خدمتکار به سمت اتاق رفت و بعد از چند دقیقه دوباره داخل حال بر گشت :

_رانا خانم ، من براتون یه مقدار کیک درست کردم !اگه دوست داشتید بخورید ،روی میز اشپزخونه اس .

رانا قاشق غذا را با بی میلی برداشت : باشه ممنون «رز».

رز کمی این پا و ان پا کرد و  همان جا جلوی در ایستاد ، نه دل رفتن داشت و نه توان ماندن .

دلش برای دختر جوان می سوخت،ولی نباید به رویش می اورد چون می دانست که بعد از ان اتفاقات اعصاب و حوصله ی نصیحت را ندارد .

 

رانا صدایش زد : زر !چیزی شده ؟

زر هول هولکی جواب داد : نه ....نه خانم ....چیزی نیست ......فعلا .

و به سرعت از در خروجی خارج شد .

بیرون باران می بارید.

رز چند متری را پیاده رفت اما باران شدت گرفت .

مردم خیابان در حال دویدن بودند و هر کدام به دنبال سقفی می گشتند .

رز به کافه ای که  آن نزدیکی بود و معمولا با جولیکا به انجا می رفتند  پناه برد .

در را که باز کرد بوی خوش قهوه و کارامل به مشامش خورد .

به ارامی پشت یکی از ان میز های دونفره نشست .

به غیر از رز و یک پیرمرد چینی که قد و قواره ی کوتاهی هم داشت کسی در کافه نبود .

 

کمی که گذشت کارسون به سمت رز امد تا سفارش بگیرد :

_روز بخیر خانم رز ! چه چیزی میل دارین تا براتون بیارم ؟

_سلام لوکا ، راستش شاید یک فنجون قهوه.

_حتما .

 

کارسون به سرعت دور و پشت پیشخان مغازه ناپدید شد.

 

رز همان طور که منتظر فنجان قهوه اش بود به بیرون از مغازه خیره شد .

مردم با وحشت در حال دویدن بودند و تصادفی که کمی جلو تر اتفاق افتاده  خیابان را حسابی شلوغ کرد بود.

_ این مردم واقعا بلد نیستند چه جوری لذت ببرن از چیزی .

 

رز سرش را برگرداند و دید که همان پیرمرد جلوی میزش ایستاده :

_ میتونم بشینم !

رز سری تکان داد: البته !

چند ثانیه ای گذشت و این بار رز بدون هیچ مقدمه ای گفت : باهاتون موافقم.

_موافقین !؟

_ درسته با حرفی که زدین موافقم اقای....

_ فو هستم ....وانگ فو .

_ از اشناییتون خوشبختم ، زر لاویلانت (امید وارم اسمش دقیقا همین باشه )

_ شما همیشه به اینجا میان خانم رز ؟

_ اممممم.همیشه که نه .....بیشتر اوقات با دوستم اینجا قرار میزارم ....البته بعد از این که کارم تموم شد .

_ چه جالب محل کار شما این اطرافه ؟ 

رز سرش را پایین انداخت و به دستانش خیره شد :

_ اره ....تو خونه ی یکی خدمتکارم وکاراشو انجام میدم .....البته ، مجبورم .

_ مجبور؟ 

_درسته ...به خواطر این که بتونم خرج دانشگاه و زندگیمو در بیارم باید کار کنم .

_ متوجه ام !

_ ولی خب خانمی که براش کار میکنم خیلی ادم خوبیه ..... بیشتر از چیزی که باید بهم حقوق میده .....خیلی محترمانه باهام رفتار میکنه ، ولی  با همه ی این چیز ها دلم نمیخواد که دیگه اونجا باشم.

_ برای چی ؟وقتی همه چیز خیلی خوبه ؟

_ راستش یه چند وقتی هست که خانم مثل گذشته نیستند . نمیگن ، نمی خندند، شاد نیستند ! منم دست و دلم به کار نمیره .

از وقتی که اون خبر های ناجور درموردش تو فضای مجازی  پخش شد با این که تونستن ثابت کنند  که دروغه ، ولی خانم خیلی سر خورده شد ......خیلی وقته که از خونه بیرون نرفتن و هیچ کاریم قبول نکردند.

_ منظورت همون بازیگر جوان رانا کارنه که به جرم تجاوز به یک کودک دادگاهی شده بود ؟

_ درسته !

 

اقای فو دستی به ریشش کشید ودر فکر فرو رفت.

در همین فاصله گارسون هم سفارش هایشان را اورد :

_ ببخشید یکم دیر شد ، دستگاه به یک مشکل جزئی بر خورده بود.

رز با مهربونی فنجان را از لوکا گرفت : اشکالی نداره .....ما هم عجله ای نداشتیم .

لوکا لبخندی زد : سفارش دیگه ای داشتید صدام کنید .

 

بعد از رفتن لوکا اقای فو رو به رز کرد و پرسید : می خوای به اون دختر کمک کنی ؟

رز به هیجان کمی جلو تر امد و به میز تکیه داد : البته !از خدامه !

فو برگه ای از جیب پیراهش در اورد و گفت : 

این ادرس یک هتل در نیویورک.... به نظرم خوبه که صاحب کارت سری به اینجا بزنه ......

 

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

خب نظرتون رو بگید ....اگه دوست داشتید ادامه میدم 😁🤡🍷