
The beginning of miracles " سر آغاز معجزه ها " پارت ۵

در این قلعه شما با موجی از احساساتتون دست و پنجه نرم میکنید و کار هایی رو انجام میدید که هیچ وقت حتی فکر نمیکردید قادر به انجام اونها باشید ..
نوشته های مرینت دوپن ، سال اول .
بعد از کلاس ورد سازی پروفسور اگرست بچه ها در راه رو منتظر پروفسور لوسیر ایستاده بودند و با پچ پچ ها و شوخی هاشون راه رو رو حسابی شلوغ کرده بودند . مرینت کنار آلیا ایستاده بود و با او درباره برنامه کلاس ها صحبت میکرد. چند دقیقه بعد از انتهای راه رو هیبت پروفسور لوسیر نمایان شد و با نزدیک تر شدنش صدای تق تق کفش های پاشنه دارش روی سرامیک سرد و تمیز سالن به گوش رسید . امروز پیراهن لیمویی پوشیده بود و موهای قرمزش رو مثل شراره های آتش دورش ریخته بود . به نظر مرینت او زن زیبا و با سلیقه ای بود چون رنگ لباسی که انتخاب کرده بود برای این ماه از سال کاملا مناسب بود .
پروفسور لوسیر رو به روی گروه بچه ها ایستاد .
( سلام به همگی ، بابت تاخیرم عذر میخوام ، کاری برام پیش اومده بود ، حالا لطفا دنبالم حرکت کنید )
بچه ها به دنبال پروفسور در راه رو های طولانی قلعه شروع به حرکت کردند تا اینکه پروفسور لوسیر رو به درب بزرگ و مشکی رنگی متوقف شد . بعد آروم در رو هل داد با صدای قیژ قیژی باز کرد . اولین چیزی که از لا به لای در به بیرون شتافت و مرینت با چشم هاش دید نور بود ، نور خیلی زیادِ آفتاب صبح . اونها در تالار بزرگی بودند که تقریبا ابعاد تالاری که در اون انتخاب گروه شده بودند رو داشت اما با این تفاوت که سقف گنبدی این تالار به جای اینکه مثل کلیسای سنت مینستر با نقاشی های سبک میکل آنژ نقاشی شده باشه از شیشه بود . شیشه نور رو میشکست و موجب شده بود تا پرتو های نور تکه تکه درون فضای تلار جا بگیرند . انگار که ده ها فرشته از آسمون به زمین نازل میشدند. مرینت آن قدر مجذوب آسمون آبی زیبای بالای سرش بود که اصلا متوجه درد ناشی از بد گرفتن گردنش نشد .
صدای گرم پروفسور لوسیر در تالار شیشه ای پیچید
( دانش آموزان عزیز ، شما در تالار " رقص نور " هستید و همون طور که متوجه شدید اسم این تالار با معماری تطبیق داره ، از این تالار برای مراسم های رسمی استفاده میشه اما مدیر خواستند که شما حتما اینجا رو ببینید چون ... )
بعد حرفش رو قطع کرد چون شخصی از اون سمت تالار از در دیگه ای که کسی تقریبا بهش توجه نکرده بود داخل شد و پروفسور لوسیر رو صدا زد . پروفسور گفت که چند لحظه بعد برمیگرده و بعد به سمت در رفت و خارج شد و بچه ها رو اونجا تنها گذاشت .
آلیا از سر شوق شورع به بالا پایین پریدن کرد. موهای وز وزی تیره اش با هر جهش توی صورتش لاغر اومدند. فریاد کشید
( مرینت به نظرت اینجا جادویی نیست . خیلی قشنگه . میتونم بین پرتو های نور برقصم ! این بینظیرهههه )
با داد آخرش پسر ها هم شورع کردند به داد و جیغ کشیدن و شنیدن پژواک صداشون در تالار .
مرینت خندش گرفت . به نظرش آلیا پر از همه چیز بود و هیچ وقت انرژیش تموم نمیشد و چه خوب که میتونست حس قشنگش رو به دیگران بده. همون طور که مرینت به بالا و پایین پریدن و چرخیدن های آلیا نگاه میکرد از اون سمت تالار کم کم صداهایی بلند شد .
( صبر کن ببینم چی گفتی ؟ ) این صدای جیغ دیگه برای همه معرف حظور بود ... کلویی .
آلیا از خندیدن دست کشید و مرینت هم حواسش رو به سمت کلویی داد که با پسر تیره ای که موهای فر فری مشکی داشت و عینک مربیی که برای صورتش بزرگ بود روی صورتش داشت درگیر شد .
( ببینم مکس ، مادرت هنوز هم همون کار قبلی رو میکنه نه ؟ میخوای به بابام بگم تا به جرم جاسوسی واسه مردم عادی بندازتش زندان )
مکس که انگار کمی ترسیده بود حق به جانب گفت ( کلویی مامان من فقط پورتال های ورودی میسازه برای بچه هایی که مادر و پدرشون عادین ، تا بتونن بیان مدرسه )
کلویی نفسش رو با حرص بیرون داد ( اونها نباید اینجا باشن )
مرینت خونش به جوش اومد . میتونست خشم رو در تمام وجودش حس کنه . بدنش حرارت میگرفت و ضربان قلبش تند میشد . بعدم کف دستش به خاطر فشار دادن ناخن هاش میسوخت . چرا هیچ کس جلو اون رو نمیگرفت. یعنی خودش نمیدونست با حرفهاش بقیه رو آزار میده . جلو رفت و بلند گفت
( ببینم مگه مشکل آدمای عادی چیه. پدر و مادر منم عادین و باید بگم هیچ فرقی با مال شما ندارن . اصلا درک نمیکنم که چرا ما جدا افتاده ایم . اینکه بعضی ها استعداد جادویی دارن دلیل نمیشه که از بقیه برتر باشن )
کلویی سرش رو برگردوند و طوری که انگار از بالا مرینت رو میبینه با کنایه گفت
( خب ، تموم شد . پس تو هم یه عادیی . آخ خدا وقتشه نسل شما سوزونده بشه ، با یه مشت جفنگیاتی که راجع به برابری و این جور چیزا میبافین سر همه رو خوردین . شما اصلا استعدادی ندارین ، یه مشت کودن) بعدشم چشم هاش رو توی حدقه چرخوند .
مرینت دیگه نمیتونست تحمل کنه . حالا کنترل مغزش کاملا دست احساساتش بود میتونست این رو بفهمه چون کاری که بعد کرد رو قرار نبود هیچ وقت انجام بده اگه میتونست اون لحظه و اون موقعیت رو درک کنه . ولی مرینت از زمان و فضا دور بود . اون جایی توی گوشه مغزش بود ، همون جایی که مدام بهش میگفت قرار نیست بذاره هیچ کسی به اون یا به خانوادش توهین کنه. همون گوشه ایی از خلوتش که تیره و تاریک بود و به خشم و ترس و همه احساست درونیش بر میگشت که خیلی قوی بودن . پس مرینت برخلاف خواستش دستش رو در رداش برد و چوب دستیش رو بیرن کشید . بعد باز هم برخلاف خواستش خیلی خشونت بار تهدید کرد
( از اصیل زاده های خودخواهی مثل تو متنفرم کلویی ، اونایی که با چشم های تیزشون بهت نگاه میکنن و برات احساس تاسف میکنن و بهت پوزخند میزنن و سعی میکنن با کار هاشون تو رو گیج کنن انگار یه احمقی ..، ولی من احمق نیستم ، و مشکل اینجاست که از هیچ چیزی نمیترسم )
بقیه بچه ناخداگاه ازش فاصله گرفتن . مرینت نه میدید نه میشنید و هیچ کس و هیچ چیز ور حس نمیکرد. فقط روی هدف متمرکز بود . چوب دستی رو رو به بدن کلویی گرفت . بعد با تمام وجودش فریاد زد ...
( raccrocher ! )
ناگهان کلویی که داشت عقب عقب میرفت احساس بی وزنی پیدا کرد و چند لحظه بعد پاهاش دیگه زمین رو حس نمیکردن. و وقتی به پایین نگاه کرد چهره های حیرت کرده رو میدید که لحظه به لحظه کوچک تر میشدن. کلویی معلق شد و مستقیم به سمت سقف بلند " رقص نور " پرواز کرد . اما مرینت نایستاد تا پرواز کلویی رو تماشا کنه و در حالی که پشتش به بقیه بود و به سمت در خروجی تالار میرفت، فقط صدای گوش خراش جیغ های کلویی و تنینی از فریاد سهمگین خودش که در تار و پود ستون های خاک گرفته و قدمی فرو میرفت رو میشنید ...
__________《 》__________
خب اینم از این پارت امیدوارم لذت برده باشید . این پارت آدرین نبود ولی به عنوان یه اسپویلر میتونم بگم در پارت بعد حضور شایانی داره .
اگه از خشم مرینت به وجد اومدید و دوست دارید ادامه معجزه هایی که قراره برای کارکتر ها پیش بیاد رو بخونید حتما برام کامنت کنید . 🍀