امیدوارم از این قسمت رمان عاشقانه ی میراکلسی "ناشناس" خوشتون بیاد و لذت ببرید 

مرینت وقتی فهمید گریس کاملا از او دور شده دستمال پارچه ای صورتی رنگ تا شده را از داخل جیبش بیرون آورد 
او دستمال را آرام باز کرد و کاغذی تاشده ای را از درون آن بیرون آورد

ماه ژوئن بود و نامه ی لای دستمالی که مرینت دریافت کرده بود، بوی کهنگی نزدیک دو سال دوری را میداد 
مرینت کاغذ را روی پایش گذاشت و سعی کرد نوایی که شنیده بود را با خاطر بیاورد ، او دست هایش را روی کلاویه ها گذاشت و شروع به نواختن آهنگ طبق دستور العمل کرد

او انگشتان و دستانش را با دقت تکان میداد و نواهای بسیار ظریفی را پخش میکرد ، ناگهان سنگینی دست های گریس را در پشتش حس کرد ، او به سمت پشت برگشت با اندوه به گریس نگاه کرد 
گریس گفت« یکبار بهت گفتم بانوی جوان ، حق نداری بیرون از دستور العمل موسیقی بنوازی»
مرینت سرش را پایین انداخت « اما من این آهنگ رو دوست دارم»
_« طبق قانون پدرتون دوست داشتنی درکار نیست ، اگه بخوای میتونم به پدرت گذارش بدم»
مرینت سرش را پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد «ببخشید »
و شروع کرد به نواختن آهنگ یکنواخت و غمگینی که پدرش دوست داشت او یادبگیرد

لحظات پاره شدن عروسک هایش توسط پدرش توماس برای اینکه او نتوانسته خوب شمشیرزنی را یاد بگیرد دوباره در ذهن مرینت تداعی شد 
او از صمیم قلب خوشحال بود که عروسک گربه ی سیاهش را در عمارت آگرست جا گذاشته بود 


پدرش از در تو امد « بازم که داری گریه می‌کنی »
ندیمه ی بزرگی وارد اتاق شد و از گوش مرینت کشید 
پدرش ادامه داد « چندبار بهت باید بگم حق داشتن هیچ احساسی رو نداری؟»
مرینت فریاد زد « من گریه نمی‌کردم پدر چون حتی معنی این کلمه رو نمیدونم »
توماس خندید و گفت « داری دروغگوی بهتری میشی .. آفرین » 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

سال بعد ، مراسم افتتاحیه جشنواره ی مدِ آگرست 
آقای گابریل برای خوش آمد گویی به مهمان بیست و هفتم جلوی در ایستاد، در توسط زنی عینکی با موهای مشکی و موجی از دسته ی قرمز رنگ مو در را باز کرد ، از پشت در دختر بچه ای همسن پسر آقای گابریل با موهای آبی سیر بیرون آمد ، حس ععجیبی درون آقای گابریل نجوا کرد ، حسی از سردرگمی و گم‌شدگی ، گمشدگی در فضایی نامعلوم ، گویی آقای گابریل در خودش گم شده بود ،  او نمی‌دانست چرا اما حس خوبی را حس میکرد که حتی نامش را نمی‌دانست

ناگهان مردی هیکلی با موهای قهوه ای سوخته داخل شد ، آقای گابریل مرد را شناخت ، او توانست دختر بچه را هم بشناسد 
البته مرینت دیگر دختر بچه نبود ، او یازده سال داشت 
آقای گابریل با خشم به توماس نگاه کرد و زیر لب غرولند کرد ، او به سمت مارینت برگشت و دستانش را طوری باز کرد که گویی آماده ی آغوش گرمش بود ، اما مرینت تنها با لبخندی سلامی سرد جوابش را داد « از دعوت تون ممنونم آقای اگرست »
آقای گابریل درجا خشکش زد ، او با ترس به مرینت جدیدی که توماس به ارمغان گذاشته بود نگاه کرد ، "لعنت به توماس"
او مرینت را دید که با چشمانی ناراحت و کدر به طرف دیگر خانه رفت ، تام در گوش خدمتکارش ناتالی چیزی را زمزمه کرد ، ناتالی بلافاصله دنبال مرینت رفت 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت چندبار اتاق را پیچید و به دروغ مشغول صحبت با دختران اشراف زاده بود، او تمام تلاشش را کرد تا با مادرش یا خانم امیلی رو در رو نشود ، او از پایین پله های مرمری به طبقه ی بالا چشم دوخت ، اتاق پسر خانواده آگرست و اتاق سابق خودش ، مرینت دلش بی نهایت برای بار کردن در اتاق تنگ شده بود، او می‌خواست دستانش بار دیگر فلز سرد و خنکِ دستگیره را حس کند

مرینت از چند پله بالا رفت که ناگهان متوجه ی صدای پای دیگری هم شد...ناتالی !!
ناتالی مانند شکارچی منتظر بود شکارش در تله بی افتد ، مرینت دست خود را بر شکمش گذاشت و از پله تا پایین آمد ، او به محض دیدن ناتالی شروع به غرولند کرد « واییی.. ناتالی دلم درد می‌کنه » 
بعد بدو بدو به سمت دستشویی رفت، یا حداقل ناتالی اینطور فکر کرد چون مرینت وارد آشپزخانه شد ، ناتالی که گذر سریع مرینت از کنار خود را نفهمید ، مأیوسانه همانجا که بود منتظر ماند

از طرفی مرینت بسیار خوشحال بود، او حالا دیگر شاگرد خوبی در آموختن درس اشرافی بودن شده بود ، او حالا یک دروغگوی قهار بود ، مانند هزار دروغگوی اشرافی دیگر که از اسم و شخصیت شان گرفته تا پول و ثروت و دارایی‌شان همه دروغ بود

مرینت در آشپزخانه پناه گرفت و گوشه ای پشت یکی از کابینت ها چمباته زد ، او ناراحت پاهایش را در آغوش گرفته بود 
او پس از گذشت چند دقیقه حرکت نوازش گرانه ی باد و نسیمی که از پنجره ی تراس می آمد را حس کرد ، سپس ایده ای ذهنش را روشن کرد

مرینت بلند شد و جلوی یکی از کابینت ها قرار گرفت ، او در حال یادآوری خاطراتی از گذشته بود ، اما خب خاطر دستگاه هوشمند سرو غذایی که خود آقای گابریل طرح کرده بود موجب شد که او در آن دو هفته به کمترین مقدار ممکن پایش را در آشپزخانه گذاشته بود

در با شتاب باز شد و مرینت توانست حضور سریع و خشن فردی را در آشپزخانه حس کند ، او با ترس برگشت اما چهره اش با دیدن پسربچه ای هم سن و سال خودش آرامش همیشه گی را گرفت

مرینت گوشه ای از لباس سفید ساتن دارش را مرتب کرد و به پسرچشم دوخت ، موهای شیرشکری و طلایی پسر بر روی یقه ی لباس سفیدش ، با حرکت باد در حرکت بودند ، او پیراهن سفید و ساده ای را بر روی شلوار و تیشرت سیاهش پوشیده بود ، لباس او کاملا مناسب بودند ، اما مانند هیچ کدام از پسران اشرافی در مراسم زینتی و پر زرق و برق نبودند

مرینت توانست متوجه ی هراسی در دل پسر شود ، او سعی میکرد از شخصی پنهان شود ، احتمالا او یک ندیمه ، همبازی برای یک خانواده ی اشرافی بود 
شاید هم یک دزد 
مرینت آرام پرسید « تو کی هستی ؟»
پسر از جا پرید و با هراس بسیار به مرینت نگاه کرد ، مرینت می‌توانست تشخیص دهد که پسر دست و پایش را گم کرده 
مرینت چند قدم جلوتر رفت و در چشمان پسر خیره شد 
پسر چشمان بسیار مسحور کننده ای به رنگ سبز زمردی داشت ، مرینت نمی‌دانست چرا ، کِی و کجا ، ولی می‌توانست حس کند این چشم ها متعلق به فرد دیگریست نه یک ندیمه یا دزد ، مرینت این چشم های سبز زمردی که با ترس روی او متمرکز شده بودند را جای دیگری نیز دیده بود 
«تو یه دزدی ؟»

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

پایان پارت پنجم رمان unknow ناشناس ، 
برای دیدن پارت های قبل کلمه ی «ناشناس» رو جست و جو کنید 

از مهسا خواستم برچسب درست کنه تا بتونم بزارم ، به زودی برچسب دارش میکنم که راحت تر باشین

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

بنظرتون پارت بعد رو کی بدم؟ 

لایک و کامنت و نظرات مثبت یادتون نره 

بنظرتون بعدش چی میشه؟