آرزو بودن با تو🫧f4 p1

𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 · 1402/05/05 12:30 · خواندن 5 دقیقه

بچه ها پارت قبل اصن حمایت نشد ولی این پارتو دادم 

 

 

از زبان مرینت

 

و رسیدیم رستوران و نشستیم منم سالاد سفارش دادم و یکم دلم درد میکرد و نینو هم همش غر میزد گشنمه و غذا رو خوردیم و منم سرم گیج میرفت دلم هم درد میکرد و اصن حوصله نداشتم رانندگی کنم پس نینو آلیا جلو منو آدرین عقب و خیلی هم خسته بودم و رسیدیم خونه

 

از زبان آدرین

 

و رسیدیم خیلی نگران مرینت بودم و تو ماشین خوابش برد و بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و پتو هم روش کشیدم و رفتم تو حال پیش آلیا نینو اوناهم دل داریم میدادن

 

نینو: آروم باش چیزی نشده که

 

آلیا: فقط یکم هسته ست

 

نینو: یکم چیه

 

آلیا: خسته

 

و آلیا نینو رفتن خوابیدن و منم رفتم پیش مرینت خوابیدم 

 

فردا از زبان مرینت

 

بیدار شدم و حالم بهتر شده بود آدرین هم بیدار شد 

 

آدرین: بهتری

 

من: آره فقط دیشب خسته بودم 

 

 

و رفتیم صبحانه خوردیم ولی نینو آلیا زود تر از ما بیدار شدن و........

 

یک هفته بعد از زبان مرینت

 

 سوار کشتی بودیم که برگردیم و داخل این هفته خیلی بهم خوش گذشتن و بعد چند ساعت رسیدیم و خیلی خسته بودیم و نینو آلیا ماشین شون رو برداشتن و بردن و منو آدرین چون خسته راه بودیم سریع خوابیدیم

 

فردا از زبان مرینت

 

بیدار شدیم و آبی به صورتمون زدیم صبحانه خوردیم و نشستیم رو مبل و نگاه فیلم میکردیم و وقتی فیلم تمام شد حوصلم سر رفته بود

 

من: آدرین من حوصلم سر رفته 

 

آدرین: میخوای بریم پیاده رَوی

 

من: آخه تو این هوا ی سرد زمستونی

 

آدرین: هوا اونقدر ها هم بد نیست درضم تو عاشق این هوایی 

 

من: باشه بریم ولی صبر کن لباسام رو عوض کنم

 

و رفتم تو اتاقم و یک لباس بنفش برداشتم و پوشیدم 

 

(این لباسه👆🏻 رو پوشید)

 

 

و رفتم بیرون و با آدرین تا یک پارکی پیاده رَوی کردیم و رسیدیم پارکه و یکم استراحت کنیم و بعضی ها یک جوری نگامون میکردن و اگر دستم به آلیا نرسه و از پارکه داشتیم برمیگشایم خونه و صحبت میکردیم

 

من: آدرین من اصن راحت نیستم مردم اینجوری نگامون کنن

 

آدرین: برات مهم نباشه 

 

 

و رسیدیم خونه یکم استراحت کردم و گوشیم زنگ خورد

 

 

من: الو

 

لوکا: سلام مری میتونی بیای سازمان یک ماموریت داریم

 

من: باشه میام ولی تو اینارو از کجا میدونی کی بهت خبر میده

 

لوکا: یک ساعت مچی های مخصوصی هستن خبر میدن

 

من: آها خب از اول بگو باشه خداحافظ

 

و رفتم از تو کمد (من عکسشو دادم داخل f2 p10 هست و داخل عکس کمده چند تا ساعت میبینیم)مخصوصم ساعت مچی رو درآوردم و من چون میخواستم برای این ماموریت یک لباس جدید داشته باشم قبلا یکی طراحی کردم و البته من به طراحی علاقه ندارم

(این طراحی جدیده شه برای ماموریت ها)

 

و پوشیدم از آدرین خداحافظی کردم و سوار موتور مشکی خفنم رو برداشتم و به سمت سازمان رفتم و وارد سازمان شدم تاریک بود و از کیف مخصوصم(داخل عکس بالایی کیف مشخص هستش و این کیف همه چی دوش هست)

چراغ قوه رو درآوردم و دونبال کلید برق میگشتم و پایداش کردم و دکمه رو زدم و برقا روشن شدن و یکم دور برم رو نگاه کردم که هیچ کس نبود رفتم به یک اتاقی و اونجا هم لامپاش خاموش بود و دونبال کلید برق گشتم و ندیدم یعنی پیداش نکردم و یکم ترسیدم چی من که نباید بترسم من مامور مخفی هستم من اصن از هیچی نمی‌ترسم و یهو لامپا روشن شدن و نگاه به روبه روم کردم دیدم کامند های سازمان یه جوری نگام میکنن و لوکا اومد سمتم اومد و 

 

لوکا: ترسیدی

 

من: الان مثلا چرا اینکارو کردین

 

لیدا: میخواستیم قیافه ترسیده یه تورو ببینیم

 

جک: و دلیل دیگم اینه که میخواستیم ببینیم از عکسی که هفته پیش تو تلویزیون بود هنوز خجالت میکشی یا نه

 

من: چه ربطی داشت

 

جک: ربط نداشت فقط میخواستم یاد اون عکسه بیوفتی 

 

من: خیلی فضولین 

 

ممد(یکی از کارمند ها): ما فضول نیستیم ولی تو بی حواسی

 

من: چرا من بی حواسم

 

و بعد یکی از پشت بغلم کرد و گفت: تولدت مبارک

 

من: چی

 

و برگشتم یعنی نگاه پشت سرم کردم دیدم..............

 

🍨🍨🍨🍨🍨🍨🍨🍨🍨🍨🍨🍨

و همین تمام شد ولی لطفا دوباره حمایت کنید🥺🥹🥺🥹🥺🥹🥺🥹🥺🥹🥺🥹

 دوستان من یک وبلاگ دارم که خیلی بیشتر تو اون فعالیت میکنم و برای دیدن وبلاگم بکلینک

 

و برای نویسنده شدن رو این متن کلیک کن