Remarriage[2]
زهرا هستم ، نویسنده دوم رمان Remarriage .
خب دیگه حرف خاصی ندارم ، بفرمایید 👇🏻
به سمت عمارت رفتم ، خدمتکاران میز ناهار رو چیده بودن ولی اشتهایی نداشتم .
برای همین تصمیم گرفتم برم به حیاط پشتی عمارت ، همونجایی که همیشه با لوکا میرفتیم ، دلم براش خیلی تنگ شده بود ، من نمی تونستم فراموشش کنم ، نمی تونستم برم و با یکی دیگه ازدواج کنم .
تو همین افکار بودم که با صدای مادرم از افکاراتم بیرون اومدم .
-کجایی دختر ، بیا خیاط طبقه بالا منتظره .
درسته دلم رضا نبود ، اما باید بخاطر مادرم اینکار رو میکردم .
بعد از ۲ ساعت کار خیاط تموم شد و رفت .
می خواستم دوباره گلدوزیم رو شروع کنم که مادرم دستم و گرفت .
-ببین عزیزم همه ی اینا به صلاح توعه ، من صلاح تو رو می خوام .
+مادر میدونم که این به صلاح منه ، اما از من نخواه که بعد لوکا کسی رو اینطوری دوست داشته باشم .
بعد لبخند ملیحی زد و اتاق رو ترک کرد .
شب مهمانی ....
بالاخره امشب فرا رسید و باید به اون مهمونی مسخره می رفتم .
پاشدم و لباسی که خیاط دوخته بود پوشیدم ، لباس قشنگی بود ، بعد یکی از خدمتکار ها اومد و موهام رو درست کرد ، بعد به سمت پایین رفتم که مادرم رو میدیدم با چشمانی خوشحال بهم نگاه می کرد .
-دخترم خیلی زیبا شدی .
پاسخی ندادم و فقط لبخند زدم ، بعد به همراه مادرم سوار کالسکه رفتیم .
بعد چند دقیقه ی کوتاه به مهمانی رسیدیم ، وارد که شدیم ......
خب اینم از پارت دوم ، امیدوارم لذت برده باشید 😇
منتظر کامنت و انرژی های مثبتتون هستم ❤️