رمان ᴜɴᴋɴᴏᴡ:پارت سوم

Witch Witch Witch · 1402/05/04 23:13 · خواندن 7 دقیقه

منتظر نظراتتون هستم 😁لایک و کامنت یادتون نره unknow :ناشناس 

مرینت برای مادرش و خانواده ی آگرست دست تکان داد « خداحافظ » او آرام از پشت پنجره جست و خیز بزرگ تر هارا نگاه میکرد ، آدرین هم از بالای پله ها درحال مشاهده ی صحنه ی روبه رویش بود 
مرینت پرده را رها کرد که به سمت پله ها برگشت ، او صدای بسته شدن در اتاق پسر خانواده ی آگرست را شنید ، اما همچنان مطمئن نبود، او حس میکرد شاید او تنها حضور فردی که وجود ندارد راخیال می‌کند 
او از پله ها بالا آمد و گربه ی سیاه و عروسکی اش را روی زمین جلوی در دید ، او با خوشحالی گربه را در آغوش گرفت و گفت « پس اینجایی دیروز جا گذاشتمت » 
او گربه را در آغوش گرفت و متوجه ی دستمال صورتی با طرح گربه ی سیاه روی آن شد 
دستمالی دقیقا مشابه دستمالی که دیروز یافته بود 
او آرام در اتاق رفت و در را بست ، دستمال پارچه ای که با دقت توی جیبش گذاشته بود تا کثیف نشود را در آورد و مقابل دستمال جدید گذاشت 
بر روی دستمال ها با خط یکسانی پیام نوشته شده بود 
مرینت دستمال دوم را در دست گرفت و به پیامی نوشته شده با جوهر آبی نگاه کرد "unknow friend: دوست ناشناس" مرینت به دستمال نگاه کرد 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت برای بار پنجم کلاویه ی اشتباه را لمس کرد 
خانم کلاریس پرخاشگرانه گفت « بجنب دیگه دو روز شده تو هنوز یاد نگرفتی »
مرینت پاهایش را بغل کرد و با نارضایتی گفت « تمام تلاشمو میکنم » 
صدای زنگ دستگاه سرو غذا بلند شد ، خانم کلاریس با نارضایتی به سمت دستگاه رفت ، مرینت در و پوشش روی کلاویه هارا سر جایش گذاشت و روی تخت نشست

خانم کلاریس همراه با آبمیوه ای صورتی با تکه هایی از گلبرگ اسطوخودوس و آویشن پشت در ظاهر شد 
او جلو آمد و سینی آبمیوه را کنار میز مرینت گذاشت 
مرینت دست به سوی آبمیوه ی زیبا کرد و آنرا در دست گرفت 
ناگهان به یاد نوای سحرآمیز و زیبای پیانو افتاد ، او نمی‌خواست امروز هم بخوابد « نمیخورم »
_«اگه نخوری بهت پیانو یاد نمیدما »
مرینت باتوجه به سختگیری خانم کلاریس در مورد پیانو ازخدایش بود تا او به مرینت چیزی نیاموزد ، اما حس ععجیبی در دلش می‌گفت او باید پیانو زدن را بلد باشد 
مرینت میخواست تا آن آهنگ مرموزانه را خودش بنوازد

او لیوان را تا نصفه سر کشید و بعد وسط تخت ولو شد ،خانم کلاریس پتو را روی مرینت کشید و از اتاق خارج شد 
به محض آمدن صدای در مرینت چشمانش را باز کرد ، او توانسته بود با خوردن تنها نیمی از شربت برای خود وقت بخرد ، مرینت پاشد و به سمت در رفت ، اما ناگهان متوجه شد پاهای سستش توان راه رفتن ندارند ، او توانست خودش را کنترل کند و به جای پخش زمین شدن از گوشه ی میز بگیرد ، او دستمالی پارچه ای و آبی رنگ مانند دستمالی که دفعه ی قبل به پسر داده بود برداشت ، او با خط بدش و جوهر سیاه روی دستمال چیزی نوشت وآنرا در دستمال پاپیونیِ گربه ی عروسکی اش فرو کرد 
و بعد قبل از اینکه روی زمین بیهوش شود خودش را به تخت رساند 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت دست تکان داد « خداحافظ فردا می‌بینمتون » و سپس همراه ایزابل از عمارت خارج شد 
دقایقی بعد از صدای بسته شدن در فلزیِ عمارت ، در اتاق ممنوعه باز شد 
پسری با چشمان سبز زمردی و موهای شیرشکری با رده هایی طلایی از پله ها پایین آمد ، او گوشه ی سومین پله نشست و لم داد ، مادرش امیلی سمت او برگشت و با صدایی پر اشتیاق گفت « اوه آدرین ، اینجایی ، فکر کردم شاید خوابیده باشی»
_«اینکه اونا خیلی دیر میرن دلیل نمیشه تنها شانسم برا بیرون اومدن از اتاق رو از دست بدم مامان »
خانم امیلی با لبخند ضعیفی پسر ده ساله اش را نگاه میکرد که چگونه آنقدر زود بزرگ شده بود 
آقای گابریل چند قدم جلوتر آمد « درسته پسرم ، ولی متاسفانه تو باید تحمل کنی »
آدرین با صدای بچه گانه اش اعتراض کرد « اما پدر !! نمیشه من فقط بتونم بیـ ـ !؟؟»
آقای گابریل می‌دانست پسرش چه میخواهد ، او بی تردید وسط حرف آدرین پرید « نه !! متاسفم اما باید ۸ روز دیگه هم تحمل کنی »
او خیلی سرد این را گفت و از پله ها بالا رفت ، خانم امیلی آرام کنار آدرین نشست و دستی بر موهایش کشید « می‌دونم سخته ، توهم دوست داری دوست داشته باشی ، اما پدرت فقط نگرانه ، نمیخواد اتفاق فیلیکس دوباره تکرارشه »
آدرین ناراحت سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت ، او جلوی در باز اتاق مرینت ایستاد و به گربه ی سیاه و عروسکی که روی زمین جا مانده بود نگاه کرد 
او در ذهنش چیزهایی که مادرش قبلا درمورد برادر زاده ی آقای گابریل ، فیلیکس گفته بود را مرور میکرد ، آدرین آرام  به سمت اتاق مرینت جلو رفت و گربه ی سیاه و عروسکی را از روی زمین برداشت « نمیزارم امشب هم تنها بمونی »
او چرخید و به سرتاسر اتاق نگاهی انداخت سپس برای دومین بار همراه با عروسک کوچکِ گربه ی مرینت در اتاقش رفت و در حالی که با عروسک صحبت میکرد آرام خوابید  
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت به آموزشی از درس پیانو که روی کاغذ نوشته شده بود نگاه میکرد 
صدای خشن کوبیده شدن در بلند ، مرینت در حالی که روی مبل نشسته بود به خدمتکاری نگاه کرد که پشت در رفت و آن را باز کرد ، مرینت کاغذ را تا کرد و لای دستمالی که از ابتدا در آن بود گذاشت

وقتی چهره ی مردی عبوس و هیکلی ، با کت و شلواری تنگ و رسمی همراه با یک بادیگارد پشت در پدید آمد ، مرینت سعی کرد خودش را در گوشه ای از مبل پنهان کند ، تام اوبرت مستقیم به سمت مرینت آمد و با لبخند خشک و ساختگی اش گفت « به پدرت خوش آمد گویی نمیکنی ؟»
مرینت با صدای کودکانه اش جیغ کشید و سعی کرد فرار کند ، او تابحال زیاد با پدرش روبه رو نشده بود و یا فعلا یادش نمی‌آمد 
اما وقتی یاد هراس های مادرش پشت تلفن وقتی با خانم امیلی حرف میزد می‌افتاد ، ناخودآگاه میفهمید هرطور شده نباید بگذارد پدرش اورا با خود ببرد 
مرینت شروع به جیغ زدن کرد ، او با نهایت سرعتش سمت اتاق کوچکش فرار کرد و در را بست ، اما پدرش خیلی راحت با ضربه ی نازکی به در آن را بار کرد و داخل آمد « دخترم تو نباید از دست پدرت فرار کنی » او کیف کوچک مرینت که روی زمین بود را به سمتش پرت کرد و گفت «لوازم مهمت رو توش بزار »

مرینت آرام کیف را گرفت و سمت کمدش رفت ، سپس ناگهان پایه فرار گذاشت ، مرد هیکلی و بسیار بزرگی مانند یک گوریل وارد اتاق شد و با یک حرکت دست مرینت را روی هوا قاپید و جلوی پدرش گذاشت 

پدر مرینت به کیف ضربه ای زد « اگه الان برشون نداری دیگه فرصتی نخواهد بود »

مرینت شروع کرد و چندتا از محبوب ترین عروسک هایش را داخلش گذاشت ، او از زیر میزش با وقت دستمال های پارچه ای تاشده را داخل کیف گذاشت ، او خم شد و زبر تخت را دید اما عروسک گربه اش را نیافت ، او همه جای اتاق را جست و جو کرد اما متوجه شد از هفته ی پیش عروسکش دست پسر خانواده ی آگرست جا مانده 

بادیگارد هیکلی به پشت مرینت ضربه ای زد ، زود باش بریم ، مرینت ناباورانه کیفش را در آغوش گرفت و به سمت در خروجی رفت 
پدر مرینت هم آرام آرام جلوی پرستار ایستاد ، پرستاری که از ترس به خود می‌لرزید ، او خندید و بسته ای پول به سمت او پرتاب کرد و با قدم های سنگینش از خانه خارج شد 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
ایزابل آرام در آغوش امیلی جا خوش کرده بود ، او گریه میکرد و به پایش چنگ میزد ، آقای گابریل هم بالای سرشان ایستاده بود و بیقرار راه می‌رفت و فکر میکرد 
همه ی آنها ذهن شان مشغول یک چیز بود ، کِی می‌توانند مرینت را دوباره در آغوش داشته باشند

کمی آنطرف تر ، آدرین بالای پله ها شاهد جریان بود ، او آرام به نگرانی آنها چشم می‌دوخت ، سپس در اتاقش رفت و کنار عروسک کوچک و سیاه گربه نشست ، او آرام دستی بر سر عروسک گربه کشید و در گوشش نجوا کرد « تا وقتی صاحبت بیاد من دوستت هستم»

آدرین گربه را برداشت و درهوا تکان داد و مشغول بازی با آن شد 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

امیدوارم از این پارت لذت برده باشید 

قسمت های بعدی وارد قسمت های مهم و حساس میشیم ..😍😁

منتظر نظرات مثبت تون هستم .. پارت بعد رو کِی بزارم بنظرتون ؟

(هرچی نظرات بیشتر باشه زودتر میدم )