رمان عاشقانه ی آدرینتی : ᴜɴᴋɴᴏᴡ ناشناس 

خوشحال میشم بخونید و نظر بدین 😁منتظر نظرات مثبت تون هستم 

ساعت ۲:۵۶ دقیقه بود که صدای زنگ خانه بلند شد 
مرینت از اتاقش بیرون رفت 
در باز شد و خانم جوان و قد بلندی داخل آمد 
صدای تق تق و جلو آمدن خانم با کفش های سیاه و کمی پاشنه دارش در سالن پیچید 
مارینت از بالای پله ها شخصی که جلو می آمد را زیر نظر گرفته بود 
او به دامن قهوه ای و پیراهن سفید و موهای قهوه ای سوخته ای که از پشت جمع شده بودند نگاه میکرد 
« سلام مرینت ، احتمالا تو مرینت هستی ، همون‌طور که بهم گفته بودن تو خیلی زیبایی »
گونه های مرینت سرخ شد ، او برای اولین بار بود از شخصی جز مادرش این را می‌شنید ، البته او نمی‌دانست پسری که پشت در به مکالمه ی آنها گوش میداد هم همین نظر را دارد 
_«س.س.سلام»
_«من کلاریس هستم ، پرستار و معلم پاره وقت تو ، خب..  میخوای اتاقتو بهم نشون بدی ؟»
مرینت روی تخت ، سرش را بر پای خانم کلاریس گذاشته بود ، خانم کلاریس با موهای مرینت بازی میکرد و کتابی را برایش میخواند و هرازگاهی سوال هایی از او میکرد

پس از خواندن مقداری از داستان کلاریس مرینت را به گوشه ای از اتاق هدایت کرد و اورا پشت صندلی چوبی و صورتی با کوسن قرمز رنگی نشاند ، مرینت روبه روی میز ععجیب و ناهموار و نامتوازنی قرار داشت 
کلاریس درِ صورتی چیزی را بالا برد و مرینت توانست کلاویه های پیانو را ببیند 
خانم کلاریس می‌توانست برق در چشمان مرینت را ببیند ، او با صدای مهربانش پرسید « میدونی این چیه؟»
مرینت یک لحظه متهیر از داستانی که شنیده بود ناخواسته  با لحجه ای لاتین گفت « پیانو»
خانم کلاریس خندید و با سرش حرف مرینت را تایید کرد « درسته ، حالا من می‌خوام از این به بعد کمی پیانو یادت بدم»
خانم کلاریس تازه میخواست دستی بر روی کلاویه ها بگذارد که صدای زنگ دستگاهِ سرو غذا بلند شد 
خانم کلاریس به آنطرف نگاه کرد و گفت « چقدر زود !! الان که اصلا وقت خواب  نیست »
بعد خودش را جمع و جور کرد و سراغ دستگاه رفت 
مرینت روی تختش نشست و تکیه داد تا اینکه خانم کلاریس با ظرف بزرگی از بستنی وانیلی روی سینی پشت در ظاهر شد 
او جلو آمد و دستمالی بر روی دامن مرینت گذاشت ، بعد ظرف فلزی بستی را روی پایش گذاشت 
بستنی حاوی سس شکلات و مقداری مغز و مخلفات بود با این حال خانم کلاریس بطری کوچکی را باز کرد و یک قاشق از چیزی شکلاتی و مایع با تکه های بنفشی مانند برگ گل روی بستنی اش ریخت 
مرینت پرسید « این چی بود »
خانم کلاریس درحالی که درِ ظرف را می‌بست گفت ، یه مدل سس برای بستنی که توش اسطوخودوس و گل پیچک داره که کمک می‌کنه راحت تر استراحت کنی 
مرینت سرش را با اشتیاق تکان داد و شروع به خوردن بستنی کرد 
خانم کلاریس هم تمام مدت طوری که چیزی نگرانش می‌کند به مرینت نگاه میکرد 
اما مرینت با اشتیاق به خوردن بستنی اش ادامه داد ، او کم کم حس خواب آلودگی میکرد تا اینکه بستنی اش را تمام کرد 
خانم کلاریس ظرف هارا گوشه ای جمع کرد و صورت مرینت را با دستمال پاک کرد

بعد همراه با ظرف و ظروف ها سمت در رفت و گفت « فعلا مرینت »

مرینت بعد از چند دقیقه که به اتاقش نگاه میکرد صدای خانم کلاریس را از اتاقی در آن نزدیکی شنید « سلام ، امیدوارم از تاخیر امروز ناراحت نشده باشی » 
مرینت نمی‌توانست صدایی که جواب خانم کلاریس را داد ، را تشخیص دهد 
بعد از چند دقیقه صدای نواخته شدن آهنگ زیبایی از پیانو بلند شد ، مرینت مسحور آهنگ شد ، او دلش میخواست بتواند آن آهنگ را بنوازد و از نزدیک بشنود
ناگهان فکرش در گیر پسری شد که صبح دیده بود ، به جز او و خانم کلاریس کس دیگری که در خانه نبود ؟
مرینت توانست متوجه ی اشتباهی در ریتم نواخته شدن آهنگ شود ، او می‌توانست با اطمینان بگوید این خانم کلاریس نیست که در حال نواختن آهنگ است 
بلکه پسری است که او امروز صبح دیده بود 
مرینت بلند شد تا به سمت صدا برود اما نتوانست قدم دومش را بردارد و روی تخت افتاد ، او به سختی خودش را روی دست هایش نگه داشته بود ، او در ذهنش علت این خواب آلودگی زیاد را جست و جو میکرد 
تا اینکه متوجه ی شیره و سس روی بستنی شد ، آن پسر هرکه که بود ، هرکار که میکرد ، گویی مرینت نباید و قرار نبود اورا بشناسد 
این آخرین چیزی بود که مرینت توانست به آن فکر کند ، بعد روی تختش ولو شد و به خواب فرو رفت 
در واقع بیهوش شد 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

پایان پارت دوم داستان unknow

 امیدوارم خوشتون اومده باشه 

بدون لایک و کامنت نزاری بری ها!!!