رمان شروعی جدید در زندگی
سلام اومدم با یه پارت دیگه ببخشید کوتاهه
اصلا حمایت نمیکنید دارین مجبورم میکنید دیگه ادامه اش ندم خب دوست ندارین رمانمو بگین
از زبون مرینت
کمربندامون رو بستیم من همش فکر میکردم خوابم واقعیت داشته باشه ولی امیدوارم نباشه
چشمامو بستم با صدای خلبان چشمام باز کردم.
خلبان: We have arrived in London.
(به لندن رسیدیم به شهر لندن خوش امدید) Welcome to the city of London
🥀ویلا🥀
به ویلا رسیدیم وسایلمو از ماشین در اوردم و به سمت حیاط ویلا رفتم که صدای ادرین باعث شد برگردم.
A: مرینت
M: جونم (اوفـــــف بابا)
.A:جونت بی بلا (😂😳) مثل اینکه کلید دست عمو راکانه(چیه خب اسم نداشتم)
M: عمو راکان کیه؟
A: دوست قدیمی بابام😊
من: اها خب الان چیکار کنیم
ادرین: نمیدونم والا بیا بریم فعلا اطراف ویلا رو بهت نشون بدم
من: باشه ولی با این لباسا؟
ادرین: ججای دوری نمیریم
من: اکی
.و....
پارت بعد
1️⃣4️⃣ لایک
1️⃣4️⃣کامنت