The Sun.part6
های گایز برو ادامه
قبل از شروع این پارت می خوام یه نکته ای بگم.گایز واقعا لایک و کامنت کم شده اگه اینجوری ادامه پیدا کنه شاید دیگه ادامه ندم.پست معرفی بیشتر از پارت های دیگه کامنت و لایک خورده اگه پست معرفی دوس دارین پست معرفی بزارم🤦♀
پارت ۶
------------------------------------------------------------
خشکش زده بود.می خواست جیغ بزند ولی صدایی در گلو نداشت.دختری درشت هیکل از میان سایه ها بیرون امد.رنگ پوستش تیره بود و موهایی قهوه ای رنگ داشت.پیراهنی کرم رنگ به تن داشت که از نظر کلارا با رنگ پوستش هماهنگ بود.دختر جلو تر امد و دست کلارا را محکم گرفت.کلارا تلاش کرد تا دست هایش را ازاد کند ولی فایده ای نداشت.دختر تونلی بزرگ ایجاد کرد و با صدای کلفتش زمزمه کرد:وقت زیادی نداریم سان شاین باید بریم.
کلارا گفت:سان شاین؟اشتباه گرفتی من سان شاین نیستم ولم کن.
دختر ادامه داد:بیا همه چیو توضیح می دم اینجا امن نیست.
کلارا که چاره ی دیگری نداشت وارد تونل شد.تعداد زیادی تونل وجود داشت.کلارا با دقت به یکی از تونل ها خیره شد.ارام طوری که فقط خودش بشنود گفت:ا..ی.ن همون ستاره س فقط یکم بزرگتره.
دختر که متوجه شده بود کلارا چیزی در مورد ستاره نمی داند گفت: اون ستاره اسمش خورشیده.
کلارا پرسید:خورشید؟اصلا تو کی هستی؟
دختر ادامه داد:می تونی منو انا صدا کنی.من از اینده اومدم.راستش خودت خواستی من بیام و بهت بگم چه اتفاقی میفته.
کلارا ادامه داد:من هیچ وقت همچین چیزی نخواستم منو برگردون خونه.
انا اخم کرد:چرا باور نمی کنی من تو اینده به لطف تو صاحب قدرت می شم و بعد برای جبران این کار تو ازم می خوای به گذشته برگردم و کسی که در گذشته بودی و اگاه کنم.
کلارا گفت:اما چجوری می تونم بهت اعتماد کنم
انا جلو رفت و دست کلارا را گرفت:می تونم نشونت بدم.سپس جلو رفت و دستش را روی یکی از تونل ها کشید.تصویر تونل واضح شد.انا ادامه داد:تو با فداکاری بی نظیرت جون تمام مردم رو نجات دادی.
کلارا پرسید:چجوری؟
انا ادامه داد:من نمی تونم بیشتر از چند تا چیز در مورد اینده بهت بگم.
کلارا حرف انا را قطع کرد:اما چرا
انا ادامه داد:اگه بهت بگم تعادل دنیا به هم می خوره.
کلارا پرسید:باشه حداقل بگو اون ستاره چیه؟
انا پوزخندی زد:خب اون خورشیده نمی تونم بیشتر از این چیزی درموردش بگم.
کلارا گفت:چرا به من گفتی سان شاین.
انا کمی کمرنگ تر شد:من وقت زیادی ندارم بعدا خودت می فهمی.
کلارا تا می خواست سوال دیگری بپرسد نور عظیمی دور تا دور انا را فرا گرفت.کلارا از شدت نور دست هایش را روی چشم هایش گذاشت.کمی بعد نور ناپدید شد.وقتی کلارا دست هایش را از روی چشم هایش برداشت انا ناپدید شده بود.
به اطراف نگاهی انداخت دوباره به اتاق برگشته بود.نگاهی به ساعت موبایلش انداخت،صبح شده بود.در اتاق را ارام باز کرد و بیرون رفت.
تمام مدت به حرف های انا فکر می کرد.منظور او از فداکاری چه بود؟او باید چه کاری انجام می داد؟
----------------------------------------------------------------
اینم از پارت ۶
ببخشید یکم دیر دادم.
پارت ۷ و فردا میدم.
فعلا بای