رمان عاشقانه ی میراکلسی : ᴜɴᴋɴᴏᴡ ناشناس 

مرینت به موهای نقره ای آقای گابریل نگاه می‌کرد ، آقای گابریل پنکیک را مانند پر قویی در ماهیتابه می‌رقصاند
ایزابل ؛ مادر مرینت آهسته جلو آمد و دستش را به سمت بشقاب پنکیک جلو برد ، آقای گابریل با چنگکی که در دست داشت بر دست او زد و خندید 
با این حال او تکه ی بزرگی از یک پنکیک را کش رفت و مزه مزه کرد « گابریل باید برامون کلاس بزاری »
امیلی هم از طرفی جلو آمد و دو دستش را روی شانه های همسر و دوستش گذاشت « من ترجیح میدم بخورم تا خودم درست کنم » 
مرینت شش ساله همراه با عروسک گربه ی سیاه و کوچکش مشغول تماشای بحث بامزه ی میان مادرش و خانواده ی آگرست شد 
از وقتی به یاد داشت ، مادرش ، امیلی و آقای گابریل دوستان خوبی باهم بودند 
مرینت عروسک گربه ی سیاه و کوچکش را از روی زمین برداشت و در بقل گرفت و رویش را از آنها برداشت ، او پشت در متوجه ی نگاه فرد جوانی شد ، یک دختر یا پسر هم سن و سال او 
مرینت سعی کرد از گوشه ی کوچک در که باز بود به فرد کوچکی که اورا نگاه میکرد نگاه کند ، تنها بخش کمی از صورت و موهای طلایی آن فرد دیده میشد 
مرینت با تعجب و اشتیاق خاصی به دوست جدیدش نگاه میکرد تا اینکه چشمان سبز او روی مرینت قفل شد 
خیلی سریع آن فرد پشت در غیبش زد و در بسته شد ، مرینت باپاهای کوچک خود خیلی سریع از آشپزخانه خارج شد و به سراسر سالن بزرگی که در آن بود خیره شد ، او می‌توانست صدای پاهای کوچک شخصی را حس کند که از پله ها بالا می‌رود 
مرینت با زبان بچه گانه اش نجوا کرد « وایستا دوست جدیدم» او به سمت پله ها دوید اما صدای محکم بسته شدن در اورا متوقف کرد 
مرینت ناراحت روی پله تا نشست و به نوری که از آشپزخانه به سالن تاریک می‌تابید خیره شد

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

۱۵ آپریل ؛ 
مرینت سرش را به پنجره ی ماشین چسبانده بود و حرکت سریع خیابان ها را از کنار خود تماشا می‌کرد ، تا اینکه ماشین جلوی در عمارت بزرگی از حرکت ایستاد 
_«میتونی پیاده شی » 
مرینت در حالی که کیف کوچکش را می‌کشید آهسته از ماشین پیاده شد و به عمارت سفید و یشمی ای که روبه رویشان قد علم کرده بود نگاه کرد 
در فلزی ، آهنی و سنگین به رویشان باز شد و مرینت و مادرش به داخل حیاط رفتند ، ایزابل آرام دستش را روی شانه های دختر نه ساله اش گذاشت « قبلا اینجا اومدی یادته ؟»
مرینت در سکوت با نگاهش به اطراف عمارت چنگ میزد تا اینکه نگاهش روی سایه ای پشت پنجره ی طبقه های بالا قفل شد 
مرینت در حال حرکت به چشمان سبز زمردی ای که پشت پنجره می‌درخشیدند نگاه میکرد ، تا اینکه پسر جوان از پشت پنجره ناپدید شد

مرینت اولین قدمش را بعد از سه سال بر روی پله های مرمری عمارت آگرست گذاشت و بالا رفت ، در با صدای ملایمی باز شد و خانم امیلی از پشت در بیرون آمد « اوه سلام مرینت »
مرینت در حالی که با دو دستش کوله ی کوچکش را گرفته بود مانند سرباز های تازه کار گفت « سلام ، خانم !! روز بخیر »
خانم امیلی خندید ، پشت سرش آقای گابریل قدم روی سکو و پله های سفید و مرمری گذاشت و با لبخند پت و پهنی گفت « اوه سلام مرینت ، خیلی وقت بود ندیده بودمت ، خوش اومدی !!»

مرینت کیفش را بر زمین رها کرد و به سمت آقای گابریل دوید و اورا با دستان کوچکش در آغوش گرفت ، آقای گابریل هم خم شده بود و دست نوازشی بر موهای او می‌کشید

مرینت به یاد آخرین باری که آقای گابریل را دیده بود ، حدود سه یا چهار ماه قبل ، عروسکی که او برایش خریده بود را در کیفش گذاشته بود و روی پله های مرمریِ درون عمارت پاهایش را بی قرار تکان میداد.
او از روی پله ها پاشد و دستی به دامن صورتی و کوچکش کشید ، موهای بازش با هر قدمش جلو و عقب می‌رفتند ، او بی صدا پشت دری قرار گرفت که مادرش و خانم و آقای اگرست در آن بودند 
او می‌توانست از میان مقدار کمی که در باز بود خانم امیلی را ببیند که دستی بر شانه ی مادرش ایزابل گذاشته بود و می‌گفت « خودش می‌دونه چرا تو این مدت قراره خونه ی ما بمونه ؟»
مادرش در حالی که بغضش می‌شکست گفت « نه !! دوست هم ندارم بدونه ، مرسی که گذاشتید بیان اینجا ، با اینکه امکان داره آدرین روـ ـــ» 
آقای گابریل وسط حرف ایزابل پرید و گفت « معلومه که باید اینجا بمونه ،ما نمیتونم اجازه بدیم با خونه موندن ریسک اینکه پدرش اون رو ببره رو به جون بخریم »
بغض ناآرام مرینت شکست و کمی از در دور شد ، درحالی که سعی میکرد جلوی اشک هایش را بگیرد متوجه ی سایه ای شد که از بالای پله ها به او می افتاد

او با چشمای خیسش به پسر هم سن خودش نگاه کرد که از بالای پله ها به اشک های بی صدای او نگاه میکرد ، مرینت با چشمان خیسش نمی‌توانست پسر جوان با موهای شیرشکری یا طلایی اش را ببیند ، پسر جوان ناگهان به سمت مخالف مرینت دوید ، مرینت هم با نهایت سرعتی که داشت دوید تا به او برسد اما وقتی به وسط پله ها رسید با صدای خشن بسته شدن در متوقف شد 
مرینت نامیدانه آرام پله هارا طی کرد و بر ستون های کنار پله دست کشید ، ناگهان متوجه ی دستمالی صورتی رنگ با طرح یک گربه با پاپیونی آبی در پشتش روی ستون مرمری کنار پله ها شد

او دستمال صورتی و تور دوزی شده را برداشت و به نوشته ی روی آن نگاه کرد ، روی دستمال با جوهر آبی و خط نچندان بدی کلمات "گریه نکن "نوشته شده بود 
مرینت با گوشه ی دستمال چشمانش را پاک کرد و با صدای دری که از سمت پایین می آمد دستپاچه شد 
او دستمال را درون جیب دامنش مخفی کرد و از پله ها پایین رفت

مادرش همراه با آقای گابریل و خانم امیلی از اتاق بیرون آمدند 
مادرش چند پله پایین تر از مرینت ایستاد ، با این حال قد مرینت همچنان کوچک تر بود « مرینت عزیزم ، من چند وقتی با دوستام کار مشترک دارم که وقتم رو زیاد میگیره ، مثلا از صبح تا عصر و نمیتونم تورو تو خونه تنها بزارم » 
ایزابل دستی به موهای آبی سیرش کشید و آن هارا پشت گوشش قرار داد « خواستم اینجا بمونی ، شاید یه مدت طول بکشه ..
هر روز ساعت ۳ تا ۵ یه خانمی اینجا میاد و بهت درس میده و تو درسات کمکت میکنه »

حدود یکماه پیش وقتی پرستار و معلم مرینت خواست اورا مخفیانه به بیرون ببرد ، مادرش به موقع سر رسید و اورا اخراج کرد 
مرینت نمی‌دانست چرا اما می‌توانست از پشت تلفنی که مادرش به خانم امیلی زده بود بشنود که میگوید « کار پدرشه»

مرینت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد 
آقای گابریل چند قدم جلوتر آمد و گفت « مرینت عزیزم !! بیا بهت اتاقت رو نشون بدم » 
آقای گابریل بالای پله ها آمد و دست مرینت راگرفت ، و اورا به اتاقی تقریبا مخالف جایی که پسر چشم زمردی در آن ناپدید شد برد

مرینت وارد اتاقی نسبتا متوسط و بسیار زیبایی شد

او به تخت صورتی رنگ ، کمد ها و گلدانی حاوی مگنولیوم صورتی نگاه کرد 
مرینت چند قدم جلوتر رفت و از پشت آینه ی روی میز به خود نگاه کرد ، میزی سفید با منبت کاری های قلبی و صورتی 
روی میز چند دستمال پارچه ای ، کوچک ، آبی و تور دوزی شده ای با نقش کفشدوزکی قرمز قرار داشت 
مانند دستمالی که روی ستون پیدا کرده بود، مرینت تقریبا مطمئن بود آن پسر دستمال را به او داده بود
مرینت دستی به موهای جلوی صورتش زد و آنهارا زیر گلسر پاپیون شکل صورتی مخفی کرد ، او با چشمان درشتش به چشمان خاکستری و نودی آقای گابریل خیره شد « ای.ای. اینجا فوق العاده هست .. م.م.ممنون» 
آقای گابریل به شوقی که در صدای مرینت بود خندید « خواهش میکنم ، وقتی وسایلت رو گذاشتی بیا پایین تا بهت یه چیزی رو نشون بدم 
مرینت کیفش را روی تخت پرت کرد ، او در کمد بزرگی که روبه روی تختش قرار داشت را باز کرد ، چند لباس صورتی، آبی ، راحتی و دامن دار بسیار زیبا در کمد آویزان بودند ، مرینت حتی فکرش را هم نمیکرد

او به سراغ دستمال های آبی روی میز رفت ، او با جوهر سیاه و خط بسیار بدش روی دستمال نوشت "who are you?: تو کی هستی ؟" و از اتاق خارج شد

مرینت از سنگ های مرمری گذشت و پایین رفت 
خانم امیلی اورا دید و گفت « مرینت عزیزم ، ما فکر کردیم شاید نیاز شه برا همین چندتا لوازم هم توی اتاقت گذاشتیم »

مرینت سرش را با اشتیاق تکان داد «ممنون »
خانم امیلی به گوشه ای از سالن رفت که کنار در آشپزخانه و پله ها بود ، او به صفحه ی سفید و در مانندی اشاره کرد « بیا اینجا مرینت » 
مرینت با اشتیاق سمت خانم امیلی رفت ، روی پله ی سوم پرید تا دید بهتری داشته باشد « مرینت عزیزم این یه دستگاه خاصه که وعده های غذایی تون رو میده »
در همان لحظه دستگاه با صدای بنگی شروع به زنگ خوردن کرد و جمله ای را تکرار کرد "مرینت  اوبرت _مرینت اوبرت _ مرینت اوبرت " خانم امیلی ادامه داد « میبینی ؟چند دستگاه توی جاهای مختلف خونه از جمله کنار اتاق تو هست ، وقتی دستگاه اسمت رو صدا کرد باید روی این دکمه بزنی و چند لحظه صبر کنی »
خانم امیلی روی دکمه ی سبزی زد و بعد دستگاه شروع به پخش کردن صدای خاصی از خود شد ، صدایی مانند چرخیدن چند زنجیر و اهرم
بعد از چند لحظه درِ دستگاه به سمت پایین باز شد و همراه با مه های سرد آبمیوه ای پدیدار شد 
مرینت جلو آمد و آبمیوه ی پرتقال را برداشت « فهمیدم !! این خیلی باحاله ، ممنونن» مرینت آبمیوه ی کوچکش را سر کشید 
ایزابل جلو آمد و بوسه ای بر گونه های مرینت زد « مراقب باش »

ایزابل ، خانم امیلی و آقای گابریل از در خانه خارج شدند ، مرینت چند دقیقه بعد توانست صدای بسته شدن در آهنی و سنگین را حس کند 
او آرام از پله های مرمری بالا رفت و به ستون کنار پله ها خیره شد 
دستمال آبی و تور دوزی شده ای که مرینت آنجا گذاشته بود دیگر سرجایش نبود « سلامم!! کسی اینجاست ؟؟ من مرینت هستم »اما جوابی نیافت

او آرام سمت اتاقش رفت

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

پایان پارت دوم رمان unknow 

امیدوارم از این قسمت خوشتون اومده باشه 

لایک و نظر یادتون نره 😁

منتظر پارت های بعدی باشید