رمان عاشقانه زندگی اجباری
پارت چهاردهم
#مرینت
نسیم عشق به صورتم چنگ میزد.
من از اول عاشق ماتریکس بودم و قرار بود به خوبی و خوشی با هم ازدواج کنیم.اما مثل اینکه سرنوشت چیز دیگه ای رو برامون رقم زد.ماتریکس از فرانسه رفت تا در آمریکا درسشو تموم کنه.الان هم دکتره و تازه از سفرش بر میگرده.منم با خوشحالی و یواشکی که خدمتکارا اون موقع کار داشتن و به خونه هامون رفتن منم رفتم تا به ماتریکس قضیه رو در میان بزارم.
رفتم تو کافه ی قدیمی.....
شیک و لاکچری تر از اون موقع بود.رفتم رو همون میز آخر کنار پنجره که همیشه اونجا قرار میذاشتم.به پنجره زل زده بودم و شهر پاریس رو از دور ترین نقطه میدیدم.مثل همیشه غروب خورشید منو به خودش جذب میکرد.
):مثل همیشه غرق غروب خورشیدی؟!
پشت سرمو نگاه کردم ماتریکس بود.
ماتریکس:چرا جواب گوشیتو ندادی؟!
من:هیچی،یکمی سرم شلوغ بود.
ماتریکس:خب بیخیال.خوبی؟!
من با وجود تمام دردم گفتم:آره،ممنون.
ماتریکس: راستی مرینت،بهت گفتم تو آمریکا پزشکی تخصصی مغز و نخاع قبول شدم؟!
من: آره،خوشحال شدم.موفق باشی☺️.
ماتریکس:ممنون.قرار بود یه چیزی بهم بگی چی بود؟!
یه هو یه گارسون اومد و گفت:چی میل دارید؟!
ماتریکس: لطفاً دوتا قهوه!
گارسون:حتما چیز دیگه ای نمیخواید؟!
ماتریکس:نه ممنون.
من که ساکت بودم شروع کردم به حرف زدن.
من:خب.....آره.راستش.....
ماتریکس:راستش چی مری بهم بگو دلواپس شدم!
من: راستش.....قضیش طولانیه.
ماتریکس: تعریف کن،گوش میدم!
تمام قضیه رو براش توضیح دادم.مثلچوب آتیش گرفته عصبانی بود.حتی از من.
ماتریکس: چطور تونستی مرینت؟! چطور تونستی با اون مرد تیکه ی عوضی ازدواج کنی؟!
من:خودم نخواستم.حتی به این ازدواج هم راضی نبودم.حتی فرار هم کردم.
ماتریکس:اگه فرار کردی،پس چرا باهاش ازدواج کردی؟!
من:من که گفتم.منو گرفتن.تهدیدم کردن.تهدید شدم چون پدر و مادرم در خطر بودن!
ماتریکس:داری دروغ میگی!حرفتو باور نمیکنم!
من: چرا باید بهت دروغ بگم وقتی از ته دل دوست دارم؟!
ماتریکس:اگه از ته دل دوسم داشتی همچین کاری رو نمیکردی!
من:چرا درکم نمیکنی ماتریکس؟!میگم تهدید شده بودم!پدر و مادرم در خطر بودن!فرار کردم و دوباره منو پیدا کردن!
ماتریکس (با داد بلند): داری قصه میبافی تا کاری کنم باور کنم.اما اشتباه فک میکنی.تو دیگه دختر عموی من نیستی مرینت!
من(با داد بلند):صداتو بیار پایین.من اگه دروغ میگفتم همون اول میگفتم.میخوای باور کن میخوای نکن.تو رو برادر خودم میدونستم.فک میکردم باورم داری!اگه الان حرفمم قبول نداری،چطور میتونیم زندگیمون بسازیم؟! چطور میتونیم همدیگه رو باور کنیم؟!
ماتریکس:دیگه برام مهم نیست.برای همیشه منو فراموش کن!
رفت و منو بین اون همه جمعیت که بر و بر منو نگاه میکردم تنها گذاشت.بزور از رو پاهام بلند شدم و به سمت پذیرش رفتم.پول رو حساب کردم.
داشتم میرفتم که یه موتوری اومد و کیفمو دزدیدن.
منم که خیلی خسته و بیخیال بودم یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه!
در رو باز کردم با بیحالی افتادم رو تخت.خیلی گرسنم بود.اما اونقدر گشنه بودم که شکمم طاقت نیاورد و شروع به درد کردن کرد.گوشی هم نداشتم که زنگ بزنم.
گوشی از کشو که آدرین تازه برام خریده بود رو برداشتم و روشنش کردم.رفتم رو شماره گیر که یه عالمه شماره داشت.یه فست فود بود🍔🌭🥪.
زدم روش و بوق زدنش شروع شد.
صاحب مغازه:سلام،بفرمایید.چه کمکی میتونم بکنم؟!
من:سلام،ممنون.من یه پیتزا میخوام.
صاحب مغازه:چشم.چیز دیگه ای نمیخواید؟!
من:بله،سس گوجه به همراه نوشابه🥃🥂.
صاحب مغازه:حتما❤️. میتونید بیاید یا بگم کسی براتون بیاره؟!
من:اگه میشه بگید برام بیارن!
صاحب مغازه:یکی هست که قبول میکنه.از غذاتون لذت ببرید خانوم! لطفاً آدرس بدید.
من:باشه.خیابان آکسفورد،پلاک ۱،طبقه ی چهارم!ممنون.
صاحب مغازه:بله،خانوم.شب بخیر.
من:شب خیر و خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و به حرفهای امروز خودم و ماتریکس فک میکردم.چی گفتم که انقد حالش بد شد؟!اونکه همیشه به حرفام گوش میداد و کمکم میکرد.اما.....
زنگ خونه به صدا در اومد.
در رو بزور باز کردم.
یه بدن سکسی با چشای آبی فیروزهای.......
تمومید.
لایک و کامنت فراموش نشه لطفاً.
بای