شیطان ذهن P23
سلام سلام ببخشید ی مدت پارت ندادم برید ادامه👇🏻
لئو::
یکم دنبالش گشتم و بالاخره بعد چند دقیقه پیداش کردم . داشت با چندتا از بچه ها صحبت میکرد ، رفتم پیشش؛
لئو: سلام آنا ، تولدت مبارک (🥳) ببخشید دیر کردم
آنا: سلام لئو ، ممنون ؛ نه اشکال نداره خیلی هم دیر نکردی .
میخواستم بهش اعتراف کنم که پی آهنگ خیلی قشنگ پخش شد ، و همونطور که فک میکردم نینو دی جی بود . خیلی آهنگ قشنگی بود ، ب آنا پیشنهاد رقص دادم اونم قبول کرد .
انا::
لئو بهم پیشنهاد رقص داد منم(از خدا خواسته)قبول کردم .
داشتیم میرقصیدیم که احساس کردم یکی هولم داد افتاد رو لئو و خوردیم زمین (وایی🤦🏻♀️). همه ب ما نگا کردن ، سریع از روی لئو پاشدم و کمکش کردم پا بشه . یکم اطرافو نگا کردم ..........بعلهه کار کلویی بود ، متاسفانه نمیتونستم اونو دعوت نکنم . میخواستم برم حسابشو برسم که زویی با دو تا لیوان آب اومد سمتمون و افتاد زمین و آب جفت لیوانا ریخت رو کلویی (اینو بگم که از قصد افتاد) همه حسابی بهش خندیدن اونم اونجا رو ترک کرد . خوب بود که دیگه تو مهمونیم نیس .
یک ساعت بعد🕘
خب دیگه وقتش بود ، ی برنامه ریخته بودم که قبل از تموم شدن مهمونی برم و آهنگ مادر رو بخونم . ادرین هم اینو نمیدونست . رفتم روی صحنه ، اولش یکم اضطراب داشتم ولی آروم شروع کردم ب خوندن .
لئو::
همه داشتن با همدیگه حرف میزدن ، که یهو دیدم آنا رفت روی صحنه کم کم شروع به خوندن کرد اولش خیلی صداش آروم بود ولی بعد خیلی قشنگ میخوند . مثل اینکه آدرینم نمیدونست آنا این کارو میکنه چون خیلی تعجب کرده بود . به یه جایی از آهنگ که رسید احساس کردم خیلی آشناست . اره این .....................این همون اهنگیه که اون روز توی بیمارستان میخوند . (اگ میخواین آهنگی رو تصور کنین اهنگ Diamond رو پیشنهاد میدم)
آهنگ تموم شد و همه براش دست زدیم . اومد پایین الان دیگه نوبت باز کردن کادو ها بود . همه کادو های جالبی براش گرفته بودن . نوبت کادو من بود ؛ براش ی گردنبند خیلی خوشگل گرفته بودم ، وقتی در جعبه رو باز کرد چشاش برق زد خوشحال بودم که خوشش اومده بود . براش انداختم گردنش خیلی بهش میومد . دیگه باید بهش اعتراف میکردم .
لئو: آنا من............. من باید ی چیزی رو بهت بگم .
آنا: چی؟؟
لئو: من...........من دوست دارم .(عرررررر بالاخره گف)
انا::
اون ............ اون گف دوسم داره ، لپام سرخ شده بود ، زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم .
آنا: خ........خب منم همینطور .
مطمئن بودم که کل صورتم قرمز شده بود سرمو انداختم پایین ، یهو بغلم کرد خیلی خوشحال بودم امشب از این بهتر نمیشد .
ولی مثل اینکه شد ، آدرین هم ب مرینت اعتراف کردو خیلی خوشحال بودن .
.
.
.
.
مهمونی تموم شد و همه رفتن انقد خسته بودم که با همون لباسا خوابیدم .
صبح::
داشتیم صبحونه میخوردیم که پدر از کنارم رد شد ، تا نزدیکم شد احساس بدی بهم دست مثل اون شب که رفتم بیمارستان . سرم درد میکرد ولی واکنشی نشون ندادم . رفتیم مدرسه 🏫 . امروز هم ی روز تکراری دیگه تو مدرسه بود . مدرسه که تموم شد . رفتیم خونه ، داشتم تکالیفمو انجام میدادم که پدر اومد تو اتاقم . گفت : باید................
خب تا پارت بعد لایک و کامنت فراموش نشه 🫰🏻♥️