شکارچی خون آشام P2

kastel kastel kastel · 1402/05/01 12:38 · خواندن 5 دقیقه

سلام بریم سراغ پارت ۲

اون مردی که آیریک رو اورده بود گفت:پس اسمت آیریک هست اسم منم لوکا هست اما تو باید با لقب شاه کش صدام بکنی!

آیریک تعجب کرد از حرفش و گفت:شاه کش؟!

_درسته خودت می فهمی ماجرا رو فعلا بیا بریم؟ داخل.

بقیش ادامه مطلب

 

 

دروازه های قلعه باز شدن و وارد شهر شدن شهر خیلی با شکوهی بود از دیواره های قلعه که از دو طرف به کوه وصل شده بودن به نظر یه قلعه کوچیک میومد اما وقتی وارد شهر شدن با شهر بزرگ و با شکوهی برخورد کرد یه کاخ بزرگ در وسط اون شهر بود میشد گفت که خود قصر به اندازه یه شهر بود وقتی که وارد شهر شدن مردم به سمت دروازه هجوم اوردن اما وقتی اونا رو دیدن برگشتن انگار انتظار چیز دیگه ای رو داشتن دو نفر که لباس شکارچی های خون آشام رو داشتن به سمت اونا اومدن و سلام کردن و یکی از اونا گفت:لوکا بازم یه نفر رو اوردی یه بار شد که بری بیرون شهر و کسی رو با خودت نیاری.

لوکا:ما نیرو های کمی داریم باید ارتش رو تقویت کنیم بچه ها گزینه های بهتری هستن به هر حال آیندگان هم نیاز به جنگجو دارن راستی ارتش آرمین برگشت؟

_نه من که چشمم اب نمیخوره اونا موفق بشن تا حالا چندین بار به ونپایر حمله کردیم خودت که یادت نرفته چه جهنمی بود.

لوکا:نمی خوام درباره اون زمان حرف بزنم.

_این بچه رو از چه منطقه ای اوردی؟

لوکا:داخل منطقه ترانسیلوانیا بود این با بقیه فرق داره تا دره جنوبی ترانسیلوانیا تونسته بود فرار کنه.

_شکارچی های کمی از بچگی همچین قدرت و سرعتی دارن مراقبش باش جواهر پیدا کردی.

لوکا:فعلا باید ببرمش برای آموزش.

_باشه بعدا می بینمت.

داشتن حرکت می کردن که دروازه ها باز شد مردم جمع شدن و صدای هیاهوی مردم بلند شد لوکا سر اسب رو به سمت دروازه کج کرد یهو صدای مردم قطع شد و فقط صدای پچ پچ مردم با هم دیگه میومد که میگفتن:

_دوباره شکست خوردن.

_فکر رو می کردم اینطوری بشه.

_رفتین خون آشام ها دهنتون رو آسفالت کردن.

_مثل همیشه با هیکل خونی بر گشتین. 

_خیلی چقدر از خونتون رو خوردن.

همون موقع چندتا زن جلوی راه فرمانده ارتش رفتن و گفتن:

_پسرای من کجان؟

_دختر رو بینتون ندیدم.

و همشون سراغ دختر و پسر هاشون رو گرفتن که همراه ارتش به جنگ رفته بودن فرمانده ارتش فقط سرش رو پایین گرفت و یه نشان رو از جیبش در اورد و گفت:مادر بن کیه؟

یکی از زن ها جلو رفت و گفت منم.

فرمانده نشان که از جیبش در اورده بود رو جلو برو و گفت:فقط تونستیم نشانش رو پس بگیریم جنازه ناتاشا هم اون عقب هست مادرش بده و تحویل بگیره بقیه یا دست خون آشام ها افتادن یا مردن منو ببخشید.

همه مادر ها به گریه افتادن و به فرمانده می گفتن:حتما اشتباهی شده بچه ما زن دست فرمانده سرش رو پایین گرفت و از اونا رد شد حرف های مردم رو می شنید که می گفتن خودش سالم برگشته بچه های مردم رو به کشتن داده براش عادی شده بود آیریک به ارتش نگاه می کرد که همه ضخمی و غمگین برگشته بودن میشد ترس رو از داخل چشم هاشون دید اونا رو خیلی خوب درک می کردمتون خودش هم دست خون آشام ها بود و با ترس اونا خوب آشنا بود لوکا به سمت فرمانده رفت و گفت:آرمین تا کجا تونستی بری؟

آرمین:پیشرفت زیادی نکردیم فقط یه خون آشام اشرافی رو کشتیم.

لوککنار آرمین راه میرفت و باهاش حرف میزد و آیریک به حرف هاشون گوش میداد همش نگران این بود که اونا متوجه رگه خون آشام اون بشن بوی خونی که از ضخم های سرباز ها و لباس های خونیشون به دماغش می خورد خیلی اون رو وسوسه می کرد ذهنش آب افتاده بود و دندون نیشش داشت بزرگتر میشد نمی تونست خیلی تحمل کنه آب ذهنش رو قورت می داد.

وارد قصر شدن اونجا یه باغ خیلی بزرگ بود و بوی گل با بوی خون قاطی شده بود و برای همین کمی آرامش می کرد اما هنوز هم می خواست اون خون رو سر بکشه از طرفی بخاطر رگه انسانی که داشت از خودش متنفر بود لوکا و آرمین وارد قصر شدن و آیریک رو به سرباز ها سپردن تا به مکان آموزشی ببرنش وقتی وارد اونجا شدن صدای بچه هایی که در حال آموزش بودن میومد همه اونا هم سن خودش بودن سرباز ها اون رو پیش مسئول آموزش بردن و رفتن.

_اینجا چیه پسر؟

_آیریک هستم.

_این رو باید بگی!

_آیریک تعجب کرد و گفت:لقب؟!

_به بچه هایی که از بیرون شهر میان لقب داده میشه و به افرادی که بتونن خون آشام های زیادی رو بکشن لقب داده میشه البته لقب اونا خیلی ارزشش بیشتر از لقبی هست که به شما میدن معلومه از حرفات که هنوز لقب نداری اینجا خارجی ها رو با لقب صدا می کنن اما تا لقب بهت بدن با اسم صدات می کنم.

آیریک:باشه.

_اینجا باید با من رسمی حرف بزنی یعنی باید بگی بله قربان.

آیریک:بله قربان.

_خوبه حالا از اون در برو داخل همه خارجی ها اونجا تعلیم می بینن.

_بله قربان. 

_آیریک به سمت در رفت خوشحال بود از اینکه کسی متوجه رگه خون آشام اون نشده اما از طرفی نگران بود که بعدا متوجه بشن در رو باز کرد و وارد شد.

ممنون که این پارت رو خوندین امیدوارم خوشتون بیاد تا پارت بعد با لایک و کامنت ها همایون کنید😘