«شاهراه رستگاری» ۱
پارت ۱
سلام دوستان.
این رمان مال من نیست، و ایده اصلی این داستان متعلق به «اری چان» هستش.
اما ایشون به دلایلی نمیتونه خودش رمانو پست کنه و از بنده خواسته تا این کار رو انجام بدم. پس بنده فقط مسئولیت نوشتن این داستان رو عهده دار هستم.
__________________________________________
وقتی «آماری» چشماش رو باز کرد ، متوجه شد که در جایی بین زمین و هوا، و در تاریکی محض معلق است.
گیج شده بود، نمیدونست اینجا کجاست و اصلاً خودش چطور به اینجا منتقل شده... آخرین و تنها چیزی که به خاطر میاورد، ضربهای شدید و دردی مهلک بود...
... و بعد از اون، خوابی طولانی... و بعد هم اینجا...
سعی کرد بیشتر به خاطر بیاره، اما هیچ چیز در ذهنش نبود. سعی کرد حداقل به بدن خودش کش و قوسی بده... اما... نتونست بدنشو حس کنه... بدنش محو شده بود!
در همین حین که آماری با نگرانی داشت دنبال بدن خودش میگشت، صدایی به گوشش رسید، یک صدای نرم و آروم...
صدایی که نه مردونه بود و نه زنونه...
صدا به آماری گفت:
_ هی، آماری...
آماری سعی کرد دنبال منشأ صدا بگرده، اما هیچ چیز اون اطراف نبود.
صدا دوباره گفت:
_ الکی خودتو خسته نکن، فعلاً نمیتونی منو ببینی...
آماری با ترس فریاد زد: تو کی هستی؟ من کجام؟
صدا گفت: به زودی میفهمی... ولی اول باید تاوان گناهانت رو بپردازی!...
... ناگهان آماری به هوش اومد. اما در جایی ناآشنا. در اتاقی بزرگ و عجیب. سعی کرد بلند شه، ولی دست ها و پاهاش خواب رفته بود، ولی در نهایت بلند شد و به سمت آینه ای که همون نزدیکی بود رفت...
... ولی چیزی که در آینه دید اونو شوکه کرد؛ توی آینه بجای تصویر خودش، پسری موطلایی و چشم سبز رو دید...
* فعلاً *