💙Blue eyes 3💙

𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 · 1402/04/31 22:14 · خواندن 1 دقیقه

 (◉‿◉) 

مرینت ☆

a: این مردی که قراره درموردش تحقیق کنیم گابریل اگرسته! 

m: خب که چی؟ همون طراح مده؟ 

a: مثکه کری نه؟ نشنیدی گفتم فامیلم اگرسته؟ 

چشمام گرد شد: یعنی . . . 

ادرین چشم غره رفت و گفت: بله باید درمورد پدر بنده تحقیق کنیم

از طرفی داشتم از تعجب شاخ در می اوردم از طرفی هم خوشحال شدم که باید در مورد طراح معروف مد تحقیق میکردم چون عاشق مد بودم

m: اممم خب . . . 

a: من درمورد پدرم میدونم من میگم تو مینویسی

m: خب باشه

B: برای تحقیق باید باهم برید بیرون یا . . . 

لایلا گفت: یا بریم خونه ی هم؟ 

B: بله

اخخخ همینو کم داشتم که ادرین  بفهمه مادر و پدرم رو از دست دادم . . . 

(پنج سال قبل) 

فقط 11 سالم بود 

مامان: دخترکم حاضری

m: اره مامان بریم

بابایی رو بغل کردم من رو بلند کرد و رو شونه هاش گذاشت و خندید: بریم موشی کوچولو؟ واسه ماجراجویی حاضری؟ 

m: آره بابایی

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم وسطای راه بود که خوابم برد وقتی بلند شدم صدای جیغ مامان و بابام رو شنیدم بوی استفراغ میومد و توی چشمام پر از خون بود خیلی شکست و خورد به سرم دیگه چیزی نمیدیدم و نمیشنیدم وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم . . . 

ادرین♡

a: مرینت؟؟ 

m: اوم چیزه . . . ببخشید چیشده؟ 

a: پرسیدم میای خونمون واسه پروژه؟ 

m: میشه فردا بگم؟

a: اوکی

دختر عجیبی بود . . . 

بخشید اگه کوتاه بود 🙂