شکارچی خون آشام P1
سلام این رمان جدید هست امیدوارم که خوشتون بیاد بریم ادامه مطلب
از زمانی که خورشید نابود شد بیشتر انسان ها به خون آشام تبدیل شدن هنوز دلیل این اتفاق برای انسان ها مبهم هست خون آشام ها برای ادامه زندگی به خون انسان نیاز داشتن برای همین انسان ها رو به اسارت گرفتن تا از خون اونا تغذیه کنن اونا انسان ها رو به جاهایی فرستادن تا مثل گاو و گوسفند پرورش داده بشن تا اینکه دو رگه خون آشام و انسان در یکی از این پرورشگاه ها به دنیا اومد.
۱۲ سال بعد
بچه ها رو به زور داخل قفس انداختن قرار بود از خون اون بچه ها در جشن بزرگی تغذیه بشه صدای خنده های خون آشام هایی که در جشن بودن شنیده میشد نگهبان ها چندتا از بچه ها رو با زنجیر بستن و به داخل جایی بردن می تونست صدای جیغ و داد بچه ها رو میشد از اونجا شنید صدای نگهبان ها رو می شنید که می گفتن:مراقب باشید خون بچه های ۱۰ تا ۱۲ سال خون خیلی خوب و خوش مزه ای هست نباید اونا رو بکشید فقط تا جایی که میشه خوشتون رو بگیرید کم کم صدای جیغ بچه ها قطع شد یعنی دیگه چونی براشون نمونده بود که بخوان جیغ و داد بکنن اومدن تا بچه دو رگه رو ببرن برای دو رگه بودنش خون خاصی داشت که داخل جشن های بزرگ از اون استفاده میشد اما وقتی اونجا رفتن همه بچه ها از قفس فرار کرده بودن و دو نگهبان هایی که اونجا بودن بیهوش افتاده بودن همه نگهبان ها رفتن بیرون دنبال بچه ها و یکی از نگهبان ها آروم پیش یکی از خون آشام های اشرافی که برگزار کننده جشن بود رفت.
_چی باعث شده که بیای وسط تفریح من؟
_ببخشید قربان اما بچه ها فرار کردن.
خیلی عصبانی شد جامی که در دست داشت رو روی میز گذاشت و دندون هایش رو روی هم فشرد و گفت:چطوری پس نگهبان ها چکاره بودن دو رگه هم رفته؟
نگهبان سرش رو پایین گرفت و با ترس گفت:بله قربان همه فرار کردن نمی دونم از کجا اما لوازم خورشیدی اونجا بود.
_امکان نداره لوازم خورشیدی رو فقط اون انسان های پست دارن.
_به قربان ما هم نمی دونیم که چطور لوازم خورشیدی داشتن.
_از جلوی چشمم دور شو آشغال وگرنه ممکنه جلوی همه خون رو سر بکشم.
نگهبان با ترس از اونجا رفت.
از طرفی همه بچه هایی که فرار کرده بودن داخل یه جنگل بودن که نگهبان ها اونا رو دیدن و افتادن دنبالشون چون خون آشام بودن سرعتشون خیلی زیاد بود و داخل یه چشم به هم زدن بچه ها رو گرفتن اما دو رگه چون رگه خون آشام داشت گرفتنش دردسر بیشتری داشت همینطور داشت فرار می کرد که به یه دره رسید و بقیه خون آشام ها به اون رسیدن راه فراری نداشت نمی دونست که چکار کنه ۳ تا از نگهبان ها به اون نزدیک شدن نمی دونست که چکار کنه از استرس همه بدنش عرق کرده بود نمی خواست دوباره دست خون آشام ها بی افته و زجر بکشه همون موقع اون ۳ خون آشام داخل یه لحظه روی زمین افتادن و داشتن پودر میشدن یه نفر از پشت درخت ها اومد بیرون و به اون بچه نزدیک شد لباس سیاهی پوشیده بود و یه یه علامت که یه صلیب وسط اون بود روی لباسش بود اون علامت شکارچیان خون آشام بود با دیدن اون اول خوشحال شد اما وقتی که علامت رو دید ترسید اگر اون می فهمید که یه رگه اون خون آشام هست اون رو می کشت اون مرد جلو اومد و گفت:حالت خوبه بچه جون؟
_آ..آره..مم..نون.
_خیلی نیست بترسی الان جات امنه برام مهم نیست که لوازم ما رو از کجا اوردی اما وقتی اونا همراهت هست مثل ماست نشین و نگاه بکن ازشون استفاده بکن و بعد سوت بلندی رو زد و یه اسب از درخت ها اومد و دوباره ادامه داد:بیا سوار اسب شو.
با ترس رفت سمت اسب و سوار شد و اون مرد راه افتاد بعد از چند ساعت به قلعه ای رسیدن که پشت کوه ها مخفی شده بود و راحت نمی شد پیداش کرد.
_هی پسر چرا اصلا حرف نمی زنی اسمت چیه؟
_آیریک اسمم آیریک هست.
_از این به بعد آموزش می بینی تا شکارچی خون آشام بشی مهم نیست خودت چی می خوای.
_آیریک ترسیده بود اگر از هویت دو رگه بودنش اون با خبر می شدن اون رو می کشتن.
خب اینم از پارت اول امیدوارم که خوشتون بیاد