خون آشام زندگی من p5
منو کشتیددد (نویسنده رو کشتن یه فاتحه بخونین😐😂)
جنا: عهههه الکی نگین من زندم
بریم ادامه مطلب
کیوتااا عاممممم یه توضیح بدم قراره توی این رمان آلیا نباشه پس هی نگین آلیا کو😐
_______________________________________________
داشتیم بالشت بازی میکردیم که یهو لوکا سرمون داد زد
لوکا: بسهههه بجای اینکه برید آماده شید دارین بالشت بازی میکنین😐 (راس میگه ها)
مرینت: تو یکی خفه نویسنده
(واتتتت من چی گفتم مگه )
برگردم به ادامه داستان 😐
جک: اول اون شروع کرد
مرینت: اول اون شروع کرد
لوکا : بسههه
راوی..
مرینت سوار اسب شدو جک تا یک جایی از اون جنگل ترسناک رسوندش
مرینت: جک من میترسم
جک : ترسووو
مرینت : هویی اگه راست میگی خودت برو
جک : من قلط کردم
از زبان مرینت..
هوا خیلی تاریک بود رسیدم به در قصر اون قصر رنگش خاکستری بود و سیاه در زدم تق تق
مرینت : کسی اینجا نیست .سلامم
یهو دیدم یه پسر مو طلایی جذابببب
از پله ها اومد پایین
گفتم ش.شما خون آشامی گفته باشما من سرطان خون دارم
یهو یه پسر مو مشکی گفت بهبه چه تعمه ایی
آدرین: بس کن ادوارد ما خیلی سال خون خوردن رو گذاشتیم کنار
ادوارد: وای آدرین بس کن دیگ
از زبان مرینت
پس اسمشون آدرین و ادوارده
پایان پارت
ببخشید کم بود درک کنید جایی بودم
برای پارت بعد ۲۰ لایک و ۲۵ کامنت
بایییی💜