بلاخره 🌈 پارت 24

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/04/31 14:26 · خواندن 2 دقیقه

سلام

از جا پریدم و گفتم : هویییییییییییی چته چی شده ؟ گفت : آد..رین تو چند وقته پیش منی ؟؟؟ یه گاز از سیبی که روی میز بود زدم و گفتم : اوممم ... نمیدونم، حدود 2 و نیم روز .... وایییییییییییییییییییییییی .. گفت : بالاخره فهمیدی چی شده ؟ :/ گفتم : ای وایییییییییییییی باباممممممممممممممممممممممممممممممم..... گوشیم رو روشن کردم و گفتم : آییییییییییی 7 تا تماس از بابام داشتم

😵‍💫

یه بوس روی گونه ی مرینت زدم و گفتم : زود برمیگردم بانوی من :) لبخندی زد و گفت : موتورم دم دره :) و سوییچش رو انداخت تو دستم.... گفتم : مرسیییییییییییییییییی خداحافظ .... و دویدم و سوار موتور مرینت شدم .....

* 15 دقیقه بعد *

موتور مرینت رو یه جا پارک کردم و زنگ رو زدم .. در باز شد و دویدم تو خونه .... پدرم از اتاقش اومد بیرون و گفت : آدرین ! کجا بودی ؟ اردو های شما همیشه 2 روز بود ! تا الان کجا بودی ؟! پیش خودم گفتم : من که بالاخره باید به بابا بگم مرینت رو دوست دارم ( این پارت پر بالاخره شد 😂 ) پس گفتم : پدر.... من اردو نبودم ...... من رفته بودم با دوستام بیرون و مرینت غش کرد .... بردمش بیمارستان و یجورایی... ام... عاشقش شدم .... وقتی حالش خوب شد پدر و مادرش فوت شدن و یجورایی خیلی ناراحت شد و من پیشش بودم تا حالش خوب بشه ... همین...... ببخشید بهتون دروغ گفتم :(

پدر اومد سمتم ... انتظار هر چیزی رو داشتم.... و بغلم کرد...... گفت : خب درک میکنم عاشق که میشی زمان از دستت میره 😇 اما نباید از این به بعد بهم دروغ بگی ! برو تو اتاقت 😐 اومدم برم تو اتاقم که بهم گفت : هی این لباسا رو از کجا آوردی ؟ گفتم : اممم مرینت برام طراحی کرده ... گفت : خوبه... مد روزه ... باشه زود باش برو 😐

گفتم : میشه بخوابم ؟

گفت : حتما ................ برو دیگه .... رفتم تو اتاقم و زنگ زدم مرینت .. گفت : آدرین ؟ همه چی حل شد دیگه ؟ گفتم : اره بانوی من ... بهش گفتم عاشقتم ... گفت : چ..ی ؟ خب دیگه برو بخواب منم خستم :) گفتم : بانوی من ، من بهت میگم بانوی من مشکلی که نداری ؟ گفت : امممم نه خوشم میاد :) گفتم : پس تو هم بهم بگو عزیزم .... کفت : شیطون ! برو بخواب حالا بعدا حرف میزنیم .. گفتم : شب بخیر.... و خوابیدم .. داشت چشمام گرم میشد که یهو یه چیزی ترکید