رمان دختری گوشه ی دیوار کلاس ششم.🥺😪(پارت ششم)
بپر ادامه مطلب 👇🏻البته قبلش بهتون پیشنهاد میکنم که یه جعبه دستمال کاغذی کنارتون باشه🤧🖤
اما خیلی دیر شده بود🥲
چون دیدم رفت به یه دختره ی دیگه سلام کرد و بغلش کرد و باهم دیگه رفتن😞
منم که دیدمشون یهویی اشکی توی چشمم جمع شد و نتونستم جلوش رو بگیرم برای همین زدم زیر گریه و دوان دوان (یعنی بدو بدو)مدرسه رو ترک کردم و با سرعت خیلی زیادی رفتم سمت خونه. درو باز کردم مامانم تا منو دید گفت: چی شده شارمین!؟ منم هیچی نگفتم و دویدم تو اتاقم و پریدم روی تختم و فقط اشک ریختم😭 انقدر گریه کردم که خوابم برد، نیم ساعت بعدش مامانم اومد تو اتاق، منم سرمو چرخوندم اونور که صورتمو نبینه.بعدم بهش گفتم: تنهام بذارین😔لطفاً.
بعد مامانم اومد روی تختم نشست و به ارومی گفت: اتفاقی افتاده؟ میتونی بهم بگی، من گوش میدم.
منم کل قضیه رو براش تعریف میکردم و در همین حین اشکام داشتن میریختن😢. بعد بهم گفت: میدونم چه وضعیت سختی داشتی، اما من درکت میکنم.
منم بهش گفتم: نه مامان، شما منو نمیتونید درک کنید، هیچکس نمیتونه درک کنه، 😞
بعد بهم گفت:چون این اتفاق برای منم افتاده.
منم یهو یه نگاهی بهش کردم و روی تخت نشستم و با تعجب و کنجکاوی بهش گفتم:چی؟ منظورتون چیه؟!
بعد یهو گفت: وقتی همسن و سالای تو بودم، اولین روز مدرسم بود. خیلی شاد و خوشحال بودم، سعی کردم یه دوست واسه خودم پیدا کنم. رفتم سمت یکی از دخترا بهش سلام کردم و اسمم رو بهش گفتم، اما اون به من سلام نکرد و بهم اخم کرد . بعد به دوتا دختر دیگه یه چیز درگوشی گفت و اون دوتا دخترا اومدن سمتم و منو هل دادن و روی زمین افتادم.😖 کوله پشتیم رو برداشتن و همه چیزش رو روی زمین خالی کردن و بعد بهم خندیدن و رفتن. منم وسط حیاط مدرسه افتاده بودم و همه طرف یه عالمه بچه بود. منم بلند شدم و بدون اینکه وسایلم رو جمع کنم رفتم یه جای خیلی خلوت مدرسه قایم شدم و اروم و به صورت خفه گریه کردم😢. بعد چند دقیقه،دیدم یه دختره ای اومد، کوله پشتیم هم دستش بود، بهم گفت: سلام، اسم من لونا عه. بابت اتفاق توی حیاط متاسفم. بعد کوله پشتیم رو بهم داد.
منم بهش گفتم: لطفاً از اینجا برو میخوام تنها باشم🤧. بعد بهم گفت............
تا پارت بعد بای 💟💜🤍