The beginning of miracles " سر آغاز معجزه ها " پارت ۲

MAI MAI MAI · 1402/04/30 21:47 · خواندن 5 دقیقه

و این پارتتتت .... کی داره میاد به نظرتون ؟ 

...

گروه بچه ها وسط تالار ایستاده بودن . مرد فربه ای که ریش سفید پر پشتی داشت و ابروهاش آدم رو یاد جغد می انداخت پشت میز سخنرانی قرار گرفت و شروع کرد ( عصر بخیر دانش آموزان عزیز ... ) 

مرینت که سعی داشت حواسش رو به حرف های مدیر بده با ضربه آلیا به شونه اش سرش رو به سمت اون بر گردوند . 

( ببینم مرینت دوست داری تو چه گروهی باشی ) 

مرینت دوست داشت تو چه گروهی باشه ؟ حتی به اینکه تو چه گروهی باشه فکر هم نکرده بود . به چشمای پر ذوق آلیا و لبخند بزرگش نگاه کرد. 

( نمیدونم شاید ریون کلاو یا هافل پاف شایدم ... اصلا چه فرقی میکنه مگه مهمه تو چه گروهی باشیم ) 

آلیا با حالت شُک زده بهش نگاه کرد

( شوخی میکنی ؟! معلومه که مهمه این میتونه روی آینده حسابی تاثیر بذاره . هر آدمی بر حسب چیز درونیش اسمش چی بود اممم یه چیز درونیش به گروهی که استحقاقشو داره میرسه . اصلا برای همینه که خودمون گروهمون انتخاب نمی کنیم . در واقع گروه ما رو انتخاب میکنه )

مرینت با جمله آخر آلیا به خنده افتاد . به نظرش آلیا همه چیز رو خیلی جدی و حساس میدید ، خیلی پر ماجرا . آلیا به گوشه ای از تالار با انگشت اشاره کرد که آیینه بزرگی قرار داشت . ایینه اینقدر براق و شفاف بود که انگار هر ثانیه با شیشه پاک کن برق می‌انداختنش . 

( ببین اونی که اونجاست ایینه حقیقته ، اون گروهی که قراره توش باشیم رو بهمون نشون میده . خفنه مگه نه ) 

به نظر میومد سخنرانی آقای مدیر که خیلی شنونده نداشت تموم شده بود چون حالا ایینه بزرگ به رو به روی میز سخنرانی قرار گرفته بود و بچه ها آماده انتخاب گروه می‌شدند. 

اولین نفر دختر ریز نقشی با مو های طلایی و چشم های درشت بود . دختر محتاطانه به سمت ایینه قدم برداشت و رو به روی اون ایستاد . ایینه اول تصویر دختر رو نماش میداد اما بعد شورع کرد به چرخیدن و بعد در نهایت درحالی ایستاد که تصویر دختر رو با یک ردای سبز نشون میداد . پروفسور لوسیر اعلام کرد.  

( رز کالیبر ، اسلایدرین ) 

بعد از رز ، بچه ها دونه دونه به همین ترتیب انتخاب گروه رو انجام دادن . آلیا به گریفیندور و نینو به هافل پاف رفتن . نوبت مرینت بود . نفس عمیقی کشید و خیلی آروم حرکت کرد در چند قدمی ایینه ایستاد . میتونست پوست سفید و رنگ پریده ، چشم های آسمونی و موهای صاف آبی تیره اش که دورش ریخته بودن رو شفاف تر از هر وقت دیگه ای ببینه.  بعد تصویرش چرخید و چرخید ، اینقدر که مرینت حس کرد برای چند ساعت اونجا ایستاده و به تصویر چرخنده ایینه نگاه میکنه . بعد ناگهان تصویر ایستاد ، و مرینت خودش رو در ردای بلند سرخ رنگی دید . صدای پروفسور لوسیر توی گوشش طنین انداز شد. 

( مرینت دوپن ، گریفیندور ) 

مرینت لبخندی زد ، توی گریفیندور بود ، دقیقا نمی دونست خوبه یا بد ولی حداقل با دوست جدیدش توی یه گروه بود به سمت میزی که سمت راستش بود حرکت کرد و کنار نینو و آلیا نشست . نینو گفت 

( عجب شانسی آلیا،  خودت و دوست جدیدت تو یه گروه ) 

مرینت و آلیا خندیدند . وقتی انتخاب گروه ها تموم شد، همگی تقریبا آماده بودند که به اتاق هاشون برن که یکهو ... 

در تالار با شدت باز شد . سر همه به سمت در چرخید . از میان در مردی که شنل سیاهش پشتش در پرواز بود به درون تالا اومد . مرینت به صورت مرد نگاه کرد . صورت لاغر اما خوش فرم ، چشم های تیله ای بی احساس و سرد ، موهای جو گندمی . 

با صدای پچ پچ های نینو و آلیا به سمت اونا برگشت . 

( نینو ، این پروفسور آگرست نیست ؟ ) 

( باورم نمیشه ، مثل روح میمونه ، چرا باید دقیقا سال ما به مدرسه برگرده  اونم بعد استعفای دو سال پیشش، اصلا دوست ندارم باهاش رو در رو بشم ) بعدم لرزشی به خودش داد که انگار حسابی ترسیده 

مرینت زمزمه کرد ( این دقیقا کیه ؟ ) 

نینو اروم گفت ( گابریل اگرست وِرد ساز معروف ، نزدیک به پنج سال تو مدرسه کار می‌کرد،  سال سوم کارش یه ورد ساخت که به عنوان امتحان نهایی ازش استفاده شد . میگفتن اینقدر اجراش سخت بوده که دو نفر موقع اجرا تقریبا غش کردن خیلی ها هم رد شدن اما دو سال پیش استعفا داد ، دقیقا معلوم نیست چرا ولی میگن به خاطر غم مرگ همسرش بوده ، خیلی افسرده شده ) 

پروفسور اگرست در کنار مدیر قرار گرفت و آروم در گوش او چیز هایی گفت . هنوز همهمه نخوابیده بود که بار دیگه سر ها همه به سمت در تالار چرخید . 

مرینت نگاهش رو از پروفسور اگرست گرفت و به سمت در برگشت ، اونجا پسر بچه ای همسن او در حال ورود به تالار بود . قدش تقریبا بلند بود با لباس های تمام سیاه. مو های طلایی و در هم پسر روی پیشونیش ریخته بود و زیر اون دسته های گندم دو یاقوت سبز می‌درخشید. مرینت مجذوب اون چشم ها شده بود ، به معنای واقعی کلمه قشنگ بودن . پسر همون طور راه رفت و در وسط تالار ایستاد . جایی که تمام چشم ها به اون و حضور عجیبش خیره بود ... 

... 

خب خب ، تازه داره شکل میگیره نه ، بالاخره ... راستی اینکه امشب پارت گذاشتم چون فردا احتمالا درگیرم و نمیتونم پارت بدم خواستم بی داستان نمونید . 

برای پارت بعد ۱۰ تا لایک و ۱۵ تا از کامنت های شما گل ها رو احتیاجم ، منتظر نظراتتون هستم