دختر قوی P12

SARINA SARINA SARINA · 1402/04/30 18:49 · خواندن 2 دقیقه

حرفی ندارم🙂

با اینکه شرایطش رو نداشتم براتون پارت گذاشتم. 

فقط لطفا زیر این پارت مثل پارت قبلی دعوا نکنید🙂

برید ادامه ی مطلب.... 

یک هفته از عروسی الیا میگذشت و من هر روز بیشتر از روز قبل درگیر حرف ادرین میشدم. 

توی اتاقم و روبروی پنجره نشسته بودم و توی فکر بودم که در اتاق باز شد و مریلا اومد داخل. کنارم نشست. انگار متوجه حال این چند روزم شده بود. 

پرسید: چیزی شده مرینت؟ 

مرینت: نه چیزی نشده

مریلا: الکی نگو فکر نکن که نفهمیدم این چند روز همش توی فکری. 

مرینت: راستش......... 

مریلا: چی شده؟ 

مرینت: نمیتونم بگم. 

مریلا: مرینت، من خواهرتم، میدونی که همیشه میتونی بهم اعتماد کنی. مگه نه؟ 

مرینت: ادرین رو یادته؟ 

مریلا: همون پسره توی سازمان؟ 

مرینت: اره

مریلا: خب بگو دیگه جی شده

مرینت: روز عروسی الیا اومد و بهم درخواست داد که باهاش باشم. 

مریلا: خب تو قبول کردییییی؟ 

مرینت: هنوز نه، نمیدونم قبول کنم یا نه

مریلا: یعنی تو الان بخاطر این یک هفتست که توی فکریییییییییییی؟؟؟؟ 

مرینت: اره 

بعد زد توی سرم

گفتم: حالا چرا میزنییی؟ این به جای دلداری دادنته؟ 

مریلا: خب بابا اینم فکر داره؟ بگو اره

مرینت: اخه من تاحالا عاشق نشدم و از اونجایی که اون اتفاق برای تو افتاد..... میترسم منم عاشق بشم و اون اتفاق برام بیوفته. 

انگار رفت توی خاطراتش......... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بیشتر از این نتونستم بنویسم♡

خواهشا دیگه زیر این پارت دعوا راه نندازید♡

نظرتون رو راجب به رمان بنویسید همه رو میخونم🩷