خون آشام زندگی من p4

𝘑𝘦𝘦𝘯𝘢 𝘑𝘦𝘦𝘯𝘢 𝘑𝘦𝘦𝘯𝘢 · 1402/04/30 15:56 · خواندن 1 دقیقه

منو کشتیدددد انقد گفتین بزاررررر😐😐

_______________________________________________

یهو دیدم لوکا بقلم کرد 

مرینت: ع.عه خب دیگه من برم آماده شم 

لوکا: باشه مرینت

..... رفتم به اتاقم و لباس هایی که کهنه و پاره بودن رو پوشیدم

مرینت: لوکا. لوکا پرنس لوکااا

از زبان لوکا....

باصدای مرینت به خودم اومدم داشت صدام می‌کرد رفتم پیشش 

مرینت: ببخشید سرتون داد زدم اصلا حواسم نبود 

لوکا : اشکالی نداره . حالا چیکار داشتی ؟

مرینت : اممم باید تنها برم ؟ 

لوکا: جک تا یک جایی میرسونت از اون به بعد خودت تنها برو تا شک نکنن جک هم از دور حواسش بهت هست 

 مرینت: باشه 

(راوی)

بعد از  اینکه لوکا رفت مرینت به فکر فرو رفت 

مرینت: خدایا داره روز موعود فرا میرسه 

تق تق تق (صدای در😐) 

مرینت: بفرمایید 

جک : سلام کوچولو 

از زبان مرینت ..

وقتی در باز شد دیدم جکه وقتی گفت کوچولو عصبانی شدم با

بالشت زدم تو سرش  منو جک خیلی صمیم  ایم اونم یه بالشت برداشت به من زد داشتیم بالشت  بازی میکردیم که یهو ..

پایان پارت 

برای پارت بعد ۲۰ لایک ۲۵ کامنت 

بایییی🤍