𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

Arezo Arezo Arezo · 1402/04/28 17:29 · خواندن 5 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟖❥

 

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟖❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

:Adrien

نگاهی بهش کردم، دست و پاشو جمع کرده بود و گوشه ی اتاق خوابیده بود. 

نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_خوش میگذره ها نه، میخوری، میخوابی 

سرش رو بالا آورد و اخمی کرد و گفت : 

_آره، چند روز پیش قرار بود بهترین روز زندگیم باشه ولی تبدیل شد یه بدترین لحظات زندگیم. 

روزی یه وعده غذا میاری، آب بهم نمیدی و اجازه دستشویی رفتنم نمیدی و بعد میگی خوش میگذره 

نیشخندی زدم و گفتم : 

_یه فکری باید برای اون زبونت کرد، نه؟ 

به حال خودت ول کردمت زبون شده 2 متر، فکر نکن این مدت دلم برات سوخته، نه 

کار داشتم، نتونستم بهت خوب برسم؛ 

خودتو برای فردا آماده کن. 

سینی غذا رو گذاشتم و از انباری بیرون اومدم و در رو قفل کردم. 

:Alia

گوشیم رو برداشتم و جواب دادم : 

_سلام، خانم دوپن 

_نه، والا منم مثل شما بی خبرم 

_چشم، خبری شد اطلاع میدم. 

گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم. 

به سمت آشپز خونه رفتم و قابلمه رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و شعله گاز رو زیاد کردم که دستی از پشت بغلم کرد. 

برگشتم و گفتم : 

_نینو، صد بار گفتم از این کارت خوشم نمیاد بیشعور 

خنده ی بلندی کرد و گفت : 

_خب بابا، حالا چرا انقدر فشاری شدی 

خنده ای کردم و گفتم : 

_کوفت. الان وقت خندس؟ 

نگاهی بهم کرد و گفت : 

_کی بود زنگ زده بود؟ 

رفتم وروی مبل نشستم و گفتم : 

_مادر مرینت، بدبخت الان تو چه وضعیه 

روی مبل رو به رو نشست و گفت : 

_خبری از مری نشد؟ 

سرم رو به مبل تکیه دادم و گفتم : 

_نه، نمیفهمم چش شده، الانم 2 روزی میشه که از مراسم عروسیش گذاشته 

سرش رو خاروند و گفت : 

_فرار و خودکشـ.ـی اینا که نکرده، یا اتفاق بدی براش افتاده یا دزدیدنش 

نگاه چپی بهش کردم و گفتم : 

_چرا باید بدزدنش 

خنده ای کرد و گفت : 

_خب عزیزم، خونه ای که مرینت توش زندگی میکنه دست کمی از کاخ سفید نداره، دزدینش برای اخاذی 

_اون بچه ی 10 و 11 سالش برای اخاذی میدزدنش، هر چند شاید اینطور باشه، ولی چرا تا الان هیچ تماسی نداشتن 

_نمیدونم 

 :Mark

 پام رو روی پدال محکم فشار دادم و تا به اون اداره لعنتی زود تر برسم. 

از ماشین پیاده شدم و در رو محکم بستم و وارد ساختمون شدم و در شیشه ای محکم باز کردم و به سمت کیم رفتم و گفتم : 

_خبری از مرینت نشد؟ چیز جدیدی پیدا نکردین؟ 

نگاهی بهم کرد و گفت : 

_نه، چیزی جدیدی پیدا نکردیم آقا 

دستم رو محکم روی میز کوبیدم و عربده کشیدم و گفتم : 

_پس شما اینجا دارین چه غلطی میکنید!!! 

دستی از پشت به شونم زد و گفت : 

_آروم پسر

برگشتم و نگاهی کردم، مکث بود، به سمت اتاق مدیریت هدایتم کرد. 

صندلی رو کنار زدم و نشستم که مکث لیوان آبی رو جلوم قرار داد و گفت : 

_بخور، آروم شی 

لیوان رو برداشتم و مقداری از آب رو خوردم که گفت : 

_صدات کل اداره رو برداشته بود 

اخمی کردم و گفتم :

_بیشتر از 1 هفته هست که زن من گم شده و انتظار داری شاد و خندان باشم 

صندلی رو کنار زد و گفت : 

_ما ام همونقدر که تو نگرانی، نگران هستیم ولی دلیل نمیشه که داد و عربده بکشیم. 

_یه چیزایی داره دستمون میاد ولی باید صبر داشته باشی تا ببینم به کجا میرسیم. 

_رد گوشیش رو زدی؟ 

نگاهی به میز کرد و گفت : 

_آره ولی نزدیکای خونه دوستش هست، احتمالا اونجا ها دزدیده شده 

نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_نکنه کار دوستشه 

از صندلی بلند شد و گفت : 

_فکر نکنم، چون برای خونه ی دوستش نیرو گذاشتیم و هیچ چیز مشکوکی ندیدم 

:Merinette

آب داخل لیوان رو خوردم و سینی رو جلوی در گذاشتم.

سرم رو زمین گذاشتم و شروع به تکون دادن انگشتر داخل دستم کردم و با خودم گفتم : 

_چرا باید اینجوری میشد، آلیا همیشه بهم میگفت، «حتی اگه یک روز از عمرت باقی مونده باشه، جهان بهت زیبا ترین لحظه ها رو هدیه میده»

ولی مثل اینکه شانس، خوشبختی، کائنات، جهان و حتی خدا هم با من قهرش گرفته و نمیخواد به روز خوب بهم بده. 

پایان این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب اینم از پایان این پارت. 

امیدوارم لذت برده باشید، شرمنده بابت تاخیر در پارت گذاری، درگیر کلاس هام هستم 

20 لایک تا پارت بعد....