زندگی دوباره P2

kastel kastel kastel · 1402/04/28 14:15 · خواندن 6 دقیقه

سلام این پارت مثل اینکه حذف شده نمی دونم به چه دلیلی بریم ادامه مطلب

یونا آروم چشمش رو باز می کنه و اطراف رو نگاه نی کنه تا کیلومترها اونطرفتر فقط سیاهی بود و می تونست یه راه رو ببینه که معلوم نبود از کجا شروع شده اما آخر اون راه به یه نور خیلی بزرگ می رسید از دور یه نفر رو دید که داره از همون راه بالا میاد یه مرد بود رفت جلو گفت:ببخشید آقا شما می دونید ما الان کجا هستیم؟

_درسته منم نمی دونم چخبره فقط اون نور بزرگ رو دنبال کردم.

یونا فکر می کنه که چه اتفاقی افتاده اما چیزی یادش نیومد راهی که از اون می رفت انگار از شیشه بود و وقتی می خواست دستش رو ببره از اون راه بیرون یه مانع اجازه نمی داد پس مجبور شد که اون راه رو تا نور بزرگ ادامه بده وقتی به نزدیکی اون نور رسید روی هوا معلق شد و آروم به سمت نور کشیده میشد انگار جاذبه اون نور اون رو به سمت خودش می کشید نورش انقدر زیاد بود که با دستاش جلوی چشمش رو می گرفت کم کم وارد نور شد چشمش رو باز کرد چیز خاصی اونجا نبود فقط تا چشم می خورد نور بود که صدایی رو از اطراف شنید.

_مرده ۷۰۴۵.

یونا به پشت سرش نگاه کرد یه نفر با لباس های سیاه اونجا بود با دیدن اون زندگی خودش از جلوی چشمش رد شد درسته آخرین نفری که قبل از مردنش دیده بود اون فرد سیاه پوش بود ازش پرسید:می دونی من کجام؟الان مردم؟

_درسته منم اول مثل تو بودم عادت می کنی!

یونا:تو کی هستی؟

_من فرشته مرگم و تو مرده ۷۰۴۵ هستی اما خب هنوز نمیشه گفت که مردی بعد از اقدام به خدکشی تو به بیمارستان برده شدی و اونا تونستن تو رو نجات بدن تو در حال حاضر در کما هستی اطلاعاتی رو می خونم ببین درست هست یا نه تو یونا اسمیت ۲۲ ساله هستی از اونجایی که ممکنه چیز زیادی یادت نیاد جواب دادن به همین دو سوال کافیه درست بودن؟

یونا:بله درسته می شه بگی حالا من چکار باید بکنم.

_تصمیم مرگ یا تلاش برای ادامه زندگی با خودت هست اگر می خوای که بمیری باید تاوان گناهت رو بدی و آینده گروهت رو که نابود کردی بعد تصاویری از خانوادش رو بهش نشون داد که با اقدام به خدکشی اون چقدر شکسته شدن و گروهش که پشت اتاق آی سیو نشستن و خیلی نگران بودن.

_تصمیم با خودت هست می خوای بمیری یا زندگی رو ادامه بدی اگر می خوای زندگی رو ادامه بدی باید ۲ تا مسابقه ای رو انجام بدی که تن به تن هست و برنده به دور بعدی میره که یه مسابقه گروهی هست و گروه برنده می تونه زندگی خودش رو ادامه بده.

یونا:اگر ببازی چی؟

_در اون صورت مثل من یه فرشته مرگ میشی و به مدت ۴۰ سال این کار رو انجام میدی و بعد بهشت و جهنمی در انتظار تو نیس تو داخل دنیایی بین اون ها می مونی جایی که خیلی خسته کننده هست ولی از جهنم که بهتره چه تصمیمی می گیری؟

یونا کمی فکر کرد وقتی خانوادش رو یادش میومد که با این کارش علاوه بر غم مرگ مادرشون باید غم اونم تحمل کنن احساس پوچی می کرد و وقتی به آینده اعضای گروهش فکر می کرد که با این کارش همه چیز رو براشون نابود کرده بود عضاب وجدان می گرفت اونا بهترین دوستاش بودن پس بعد از فکر کردن به اینا جواب داد:من می خوام زندگی رو ادامه بدم.

بعد از اینکه این حرف رو شنید یه در جلوی اون باز شد و بعد فرشته مرگ گفت:قبل از وارد شدن نمی خواین که فکر کنید؟اگر برین داخل هیچ راه برگشتی نیست.

یونا بدون مکث در رو باز کرد و رفت داخل چند نفر دیگه هم اونجا بودن که به اون نگاه می کردن مردی که داخل اون راه دیده بودش هم اونجا بود به اونا نگاه می کرد که صدایی توجه همه رو جلب کرد:تعداد اعضا تکمیل شد مسابقه رو شروع می کنیم من به صورت رندم اسم دو نفر رو می خونم و اونا باید جلو بیان و با هم مسابقه بدن قانون این مسابقه ساده هست به هر کسی یه کریستال داده میشه و اون دو نفر با سلاحی که به اونا داده میشه باید کریستال هم رو نابود کنن کسی سوالی داره؟

یه نفر دستش رو بالا برو و گفت:این سلاح چی هست؟

_اون رو هم به صورت شانسی به شما میدن ممکنه دو نفری که با هم می افتن یکی سلاح خوب و دیگری سلاح بدی باهاش بی افته همه چیز به شانس خودتون بستگی داره کس دیگه ای سوال نداره.

هیچ کس کاری نکرد بعد دوباره اون گفت:پس مسابقه رو شروع می کنیم و به سمت یه گردونه رفت و دو تا اسم از داخل اون در اورد و بعد اون اسم ها رو خوند اون دو نفر جلو رفتن بعد داور اون مسابقه سمت گردونه بعدی رفت و دوتا توپ دیگه برداشت و بر اساس اون ها اسلحه رو بهشون داد و گفت:شروع کنید.

اون پسر که داخل راه دیده بودش سمت یونا رفت و گفت:اسم من لویی فیریکس هست می تونم اسمتان رو بدونم؟

یونا:برای چی؟

لویی:خب..سو تفاهم نشه خب.. برای اینکه این یه مسابقه هست اگر با هم آشنا باشیم خوبه.

یونا:اسم منم یونا اسمیت هست.

لویی:خوشبختم.

یونا:همچنین‌

لویی:چند سالته؟

یونا بهش نگاه می کنه و میگه:فکر نمی کنی زیاده روی باشه؟

لویی نگاهش سمت بالا میره و میگه:هیچی.. همینطوری پرسیدم..گفتم که آشنا باشیم بهتره.

یونا:۲۲ سالمه.

لویی با خوشحالی گفت:منم ۲۳ سالمه.

یونا:چرا انقدر خر کیفی حالا.

لویی:هیچی..هیچی..هم یه اینطوری هستم.

همون موقع که اونا حرف می زدن ۵ تا مسابقه تموم شده بود و نوبت مسابقه بعدی بود سمت گردونه رفت و اسم یونا در اومد اون جلو رفت رقیبش یه مرد بود سمت گردونه بعدی رفت و دوتا توپ در اورد اولین سلاح برای یونا بود و یه نیزه بود اما با حریفش یه کلت افتاده بود وقتی که بقیه دیدن که با اون کلت افتاده گفتن:خیلی واضح هست که اون میبره خودش گفته بود که تیرانداز بوده.

لویی:نه به قیافش نگاه بکنید معلومه که خیلی ترسیده و نمی تونه درست نشونه بگیره اگر همون اول نتونه کریستال رو نابود کنه اون نزدیکش میشه و کلت داخل فاصله نزدیک به درد نمی خوره اونجا برتری برای یونا هست.

_من که فکر نمی کنم برنده بشه.

داور:مسابقه رو شروع کنید.

ممنون که این پارت رو خوندین تا پارت بعدی با لایک و کامنت خاتون بهم انرژی بدین فعلا😘😘