The Sun.part1

Paria Paria Paria · 1402/04/28 13:14 · خواندن 3 دقیقه

های گایز:)

برو ادامه مطالب

پارت۱
یک شهر پر از رمز و راز که کسی تا کنون متوجه راز وحشتناک ان نشده است.ایا پرده ها از روی راز بزرگ و وحشتناک شهر کنار می رود؟ ایا فرزند خورشید متوجه وجود مادرش می شود؟چه چیزی جان مردم غافل ان شهر را تهدید می کند؟ 

--------------------------------------------------------------
چشم هایش را ارام ارام باز کرد و الارم گوشی اش را خاموش کرد.از تخت خوابش بلند شد.از پنجره نگاهی به اسمان انداخت اسمان ابی با ابر های سفید.
از اتاق بیرون رفت.دست و صورتش را شست و نگاهی به ساعت انداخت.وقت زیادی برای درست کردن صبحانه ی مورد علاقه اش نداشت.یونیفورم مدرسه اش را پوشید و کتاب هایش را در کیفش گذاشت.کمی نان تست از روی میز اشپزخانه برداشت وکمی مربای توت فرنگی روی ان ریخت.پله ها را دو تا یکی پایین رفت.کفش هایش را پوشید و با سرعت تمام به سمت مدرسه دوید.نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.کمی دیر کرده بود.ناگهان با یکی از همکلاسی هایش برخورد کرد و روی زمین افتاد.وقتی سرش را بالا اورد با چهره ی میکا،پسر مورد علاقه اش،روبرو شد.قلبش تند می تپید.میکا دستش را به سوی او دراز کرده بود تا بلندش کند.گونه هایش سرخ شده بود.دستش را ارام ارام روی دست میکا گذاشت.میکا بلندش کرد و با لحن ارامی پرسید:کلارا حالت خوبه؟
کلارا مات چشم های ابی رنگ میکا شده بود.با من من جواب داد:م......م.....من خوب.......م.
میکا لبخند سردی زد و به سمت کلاس راه افتاد.کلارا هنوز قلبش تند می تپید.از نظر او میکا جذاب ترین پسر کلاس بود.بعد از چند ثانیه که به خودش امد به سمت کلاس دوید و بغل دست دوست صمیمی اش ربکا نشست.ربکا بهترین مشاور بود.شاید تنها کسی که وقتی کلارا فقط ۱۰ سال داشت و می خواست رگ دستش را با تیغ بزند مانع او شد.بعد از اتمام مدرسه کلارا و ربکا با هم از پله ها پایین رفتند و روی نیمکت حیاط نشستند.کلارا به میکا که با گروهی از دوستانش حرف می زد خیره شد.ربکا رد نگاهش را گرفت ارام در گوش کلارا گفت:کلارا تو داری خودتو از درون نابود می کنی،همیشه به همه کمک می کنی و باهاشون خوبی ولی خودت چی؟تو خودت و فراموش کردی باید به حرف دلت گوش کنی باید به میکا بگی عاشقش شدی،وقتی بچه بودی درد زیادی کشیدی ولی اون درد برای زمانی بود که ما همدیگه رو نداشتیم من نمیزارم درد بکشی اگه الان خودت بهش نگی من میگم
کلارا سرش را پایین انداخت.زیر چشمی نگاهی به میکا انداخت.با لحنی غمگین و ارام گفت:من نمی تونم ربکا.من وقتی میکا رو می بینم هول میشم نمی تونم کلمه ای به زبون بیارم چجوری بهش حسم رو بگم.
ربکا گفت:لازم نیست چیزی بهش بگی کافیه حس تو بهش نشون بدی.
کلارا سوالی نگاهش کرد.
ربکا از روی نیمکت بلند شد و با سرعت زیادی به سمت در ورودی مدرسه دوید وجلوی ان ایستاد و گفت:میکا یه لحظه صبر کن.کلارا با تعجب به ربکا خیره شده بود.میکا صورتش را برگرداند.نگاهی به او کرد.نزدیک تر رفت و گفت:....
 -----------------------------------------------------
خب پارت ۱ تموم شد.
می دونم الان فحش می دید که جای حساس تموم کردم😁
خو این پارت ازمایشی بود.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
عاحا راستی امروز پارت۲ رو هم می دم.
لایک و کامنت یادتون نره
بای:)