یادداشت های روزانه موسیو آگراست
پارت نوزدهم
... همه اهالی شهر تقریباً دیوانه شده بودن. چون قدرت نورو باعث شده بود که افراطی ترین احساسات اونها بروز پیدا کنه.
بعضی ها داشتن گریه میکردن، بعضی ها در عوض دیوانه وار میخندیدن، بعضی ها به شدت عصبانی بودن و داشتن اموال عمومی رو خراب میکردن، و بعضی ها هم در گوشه و کنار شهر در حال... بهتره از توصیفش بگذریم... به طور خلاصه باید گفت که پاریس داشت در آتش عمیق ترین و فروخورده ترین احساسات، میسوخت.
اولش نمیدونستم که چطور باید این افتضاح رو جمع کنم، ولی بعد به ذهنم رسید که همش رو جذب کنم. اگه این قدرت مال نورو باشه و من هم به قدرت نورو تسلط داشته باشم، پس میتونم اثرات جانبی قدرتش رو هم جذب کنم...
پس تمرکز کردم، نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به تصور کردن این که در حال جذب اون نیرو هستم... عضلاتم داشت منقبض میشد، و حس میکردم که در حال خورد شدن در زیر بار سنگینی از مصائب بشری هستم...
ولی در نهایت موفق شدم تا اون نیروی ویرانگر رو تماماً به خودم جذب کنم. حالا میفهمم کسانی که شرورشون میکنم چه حسی رو تجربه میکنن...
فریاد زدم:« بال های تاریکی، پایین!»
نورو ظاهر شد. بهش گفتم:« این کار خیلی خطرناکه نورو، در واقع ریسکش بسیار زیاده...»
نورو به نشانه تأکید سری تکون داد و گفت:« همینطوره ارباب...»
_ ولی من باید هر طور شده دوباره به مولتی ورس معجزهگر برم... این خیلی ضروریه...
_ ولی من راه دیگه ای رو بلد نیستم ارباب...
همون لحظه فکری به سرم زد:« نورو، بال های تاریکی برخیزید!»
در حالت تبدیل شده میتونستم از قدرت ویرانگر نورو به بهترین شکل استفاده کنم. و احتمالاً میتونستم خودم، خودم رو به مولتی ورس بفرستم.
تمرکز کردم. سعی کردم احساساتم رو به سطح بیارم و مثل آب درونش شناور بشم... تمام سعی ام رو کردم، احساس کردم داره اتفاقاتی میوفته، اطرافم کمی گرم شد و نور بنفش رنگی به آهستگی ، تابیدن گرفت، در یک لحظه پرتو بنفش کور کننده ای از بدنم ساطع شد و...
... و لحظه ای بعد من درست وسط مولتی ورس هاکماث ایستاده بودم...
( تا بعد )