به سوی ادامه ی مطلب ฅ^•ﻌ•^ฅ 


---مرینت---
دیدم ادرین داره گریه میکنه رفتم کنارش
ادری میشه امشب بیای خونمون؟ 
ادرین تو دلش: پشماممممم
ادرین: ب. ب. با. شه
ادرین من...... 
*فلش بک*
موقعی که ادرین رفت حس کردم ناراحت شدم که ازم ناراحته اما خوب منم وقتی میبینمش حس عجیبی وجودم و فرا گرفت اما من نمیتونم عاشقش شده باشم اماا اما شایدم عاشقش شدم باشه میرم پیشش
*پایان فلش بک*
ادرین من منم دوست دارم 
ادرین: مرینت 
مری صدام کن
---ادرین---
یه بشکن زدم کل مدرسه و زمان و دنیا وایستاد بغیر از مرینت مری 
مری: جانم 
ادرین: 👩‍❤️‍👨
مرینت؛ همون جا فهمیدم که ادرین یه خوناشام رده انده 
مری میخام یه چیزی بهت بگم
مری: بگو
بنظرت اون کی بود که تورو تبدیل به خوناشام کرد؟ 
مری: یه خوناشام مو طلایی باچشایه س. ب.  ز 
اون اون. تو بودی تو بودی
ادرین: اره 
مرینت: اما چرا چرا من اینهمه ادم بود 
ادری: چون من دوست دارم 
کمکم صورتم و نزدیک مرینت کردم و ل. ب. ا. ش. و بوسیدم اونم همراهیم کرد تا اینکه دیدم مری داره از حال میره فهمیدم انگار صبح خون لازم بدنشو نخوررده 
به مری گفتم: مری خون بدنت کم شده و یه بتری از کیفم دراووردم و دادم بهش اونم با تمام وجودش خون میخورد تا اینکه بتری خالی شد 
مری: مرسیی
خواهش میکنم 
حس کردم یکی داره میاد گفتم مری بغیر از من و تو کی اینجا خوناشامه 
مری: الیا 
او او 
مری: چی شد
فکنم الیا همچی و دید 
مری: ها؟ 
الیا: اره البته بهتره بیگیم شنیدم 
مری و ادری: الیاا
الیا: چیه

 ฅ^•ﻌ•^ฅ