خوناشامی که بین عشق و نفرت مانده است♥🧛🏻♀️(p6)
به سوی ادامه ی مطلب ฅ^•ﻌ•^ฅ
---مرینت---
دیدم ادرین داره گریه میکنه رفتم کنارش
ادری میشه امشب بیای خونمون؟
ادرین تو دلش: پشماممممم
ادرین: ب. ب. با. شه
ادرین من......
*فلش بک*
موقعی که ادرین رفت حس کردم ناراحت شدم که ازم ناراحته اما خوب منم وقتی میبینمش حس عجیبی وجودم و فرا گرفت اما من نمیتونم عاشقش شده باشم اماا اما شایدم عاشقش شدم باشه میرم پیشش
*پایان فلش بک*
ادرین من منم دوست دارم
ادرین: مرینت
مری صدام کن
---ادرین---
یه بشکن زدم کل مدرسه و زمان و دنیا وایستاد بغیر از مرینت مری
مری: جانم
ادرین: 👩❤️👨
مرینت؛ همون جا فهمیدم که ادرین یه خوناشام رده انده
مری میخام یه چیزی بهت بگم
مری: بگو
بنظرت اون کی بود که تورو تبدیل به خوناشام کرد؟
مری: یه خوناشام مو طلایی باچشایه س. ب. ز
اون اون. تو بودی تو بودی
ادرین: اره
مرینت: اما چرا چرا من اینهمه ادم بود
ادری: چون من دوست دارم
کمکم صورتم و نزدیک مرینت کردم و ل. ب. ا. ش. و بوسیدم اونم همراهیم کرد تا اینکه دیدم مری داره از حال میره فهمیدم انگار صبح خون لازم بدنشو نخوررده
به مری گفتم: مری خون بدنت کم شده و یه بتری از کیفم دراووردم و دادم بهش اونم با تمام وجودش خون میخورد تا اینکه بتری خالی شد
مری: مرسیی
خواهش میکنم
حس کردم یکی داره میاد گفتم مری بغیر از من و تو کی اینجا خوناشامه
مری: الیا
او او
مری: چی شد
فکنم الیا همچی و دید
مری: ها؟
الیا: اره البته بهتره بیگیم شنیدم
مری و ادری: الیاا
الیا: چیه
ฅ^•ﻌ•^ฅ