شیطان ذهن P22

:| lia :| lia :| lia · 1402/04/27 16:58 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام این از این پارت . پارت بعد شاید یکم عاشقانه بشه برید ادامه

 

دو ماه بعد از زبان آنا::
امروز روز تولدمه و خیلی خوشحالم چون پدر اجازه داد همه رو دعوت کنم و اینکه بخاطر مشکلات الکی لایلا تا آخر سال مدرسه نمیاد . ولی با یادآوری خوش رفتاری پدر حالم گرفته میشه چون ............... چون اون شدوماث بود و خب دشمن حساب میشد از دو ماه پیش که فهمیدم دعا میکردم که ، روزی که شدوماث دستگیر شد نه من نه مخصوصا آدرین اونجا نباشیم ینی در واقع یوکی و گربه سیاه اونجا نباشن .(عه کی‌ فهمیدی داداشت گربه سیاهه😨) ماه پیش تو یکی از درگیریا ی اتفاقی افتاد که فهمیدم آدرین همون گربه سیاهه(آها🤦🏻‍♀️) 
فلش بک:
ابر شرور خیلی قوی بود گربه از کاتاکلیزمش استفاده کرده بود نزدیک بود ب حالت اول برگرده .
یوکی: گربه سیاه برو مخفی شو من هواتو دارم 
گربه: باشه (چ گربه حرف گوش کنی🐈‍⬛)
گربه رفت تو یکی از ساختمونا منم حواسم بود که ابر شرور اونو تو حالت عادی گیر نیاره . ولی تو یکی از حمله هاش منو ب داخل پرت کرد و لحظه تبدیل گربه سیاه رو دیدم اون ............اون آدرین بود .
پایان فلش بک:
ولی بهتره دیگه ب این چیزا فک نکنم امروز روز منو ادرینه و هیچی امروزو خراب نمیکنه(زیادی مطمئنی). داشتم از پنجره باغ پشت خونه رو نگاه میکردم اونجا جای مورد علاقه مامان بود . ناتالی در زد: آنا میتونم بیام تو؟
آنا: البته 
ناتالی: آنا مهمونا تا ی ساعت دیگه میان بهتره کم کم حاضر بشی .
آنا: باشه ی سر ب آدرین بزنم میام .
ناتالی سرشو تکون داد و رفت . رفتم تو اتاق آدرین و بهش گفتم که حاضر شه ، وقتی از اتاقش اومدم بیرون دیدم در اتاق ناتالی بازه و ی صدایی از اتاقش میاد (تو هم که فضول🙄) رفتم از لایه در نگاه کردم داشت ی فیلم میدید ی...........ی فیلم از مادر . گوشیو گذاشت رو تختش و داشت از اتاق میومد بیرون ، قایم شدم . وقتی رفت ، رفتم تو اتاقش و گوشیو برداشتم ؛ سریع رفتم تو اتاقم . تا اومدم فیلمو ببینم در زدن : آنا میتونم بیام تو ؟
گوشیو قایم کردم و گفتم:اره بیا 
ادرین اومد تو کنارم نشست: آنا حالت خوبه ؟
آنا: اره ، چرا فک میکنی حالم خوب نیس . امروز روز تولدمونه و قرار کلی خوش بگذره ، چی از این بهتر .
ادرین: راست میگی . باش پس وقتی اماده شدی بیا پایین .
آنا: باش
آدرین رفت بیرون منم آماده شدم . موهامو دم اسبی بستم و ی بلیز کوتاه با آستین افتاده ابی و ی دامن سفید تا زانو هم پوشیدم و رفتم پایین(عکس لباس در آخر داستان)
ادرین پایین منتظرم بود . ی کت شلوار مشکی تنش بود(همونی تو کارتون تنش میکرد) رفتیم بیرون و ب بچه ها سلام کردیم . همه لباس های خیلی قشنگی داشتن ، مرینت ی لباس سفید صورتی تنش بود(همونی که اخرای فصل پنچ درست کرد و پوشید) الیا هم ی لباس نارنجی با دامن چین دار پوشیده بود . نینو هم مثل آدرین کت شلوار تنش بود با این تفاوت که مال اون آبی بود . 
خیلی خوب بود همه اومده بودن جز لئو ، اون هنوز نیومده بود خیلی برام عجیب بود که دیر کرده(اخی نگرانی😏)
لئو::
امروز تولد آدرین و آنا بود . طی این دوماه که گذشت با یکم راهنمایی از گربه سیاه تا حدودی ب آنا حسمو گفتم(🙄) ولی امشب می‌خوام واقعا بهش بگم . ی تیپ خفن زدم(عکس آخر داستان) کادو شون برداشتم و تاکسی گرفتم ، ولی ترافیک بود . قطعا دیر می‌رسیدم . کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم . تبدیل شدم راه افتادم ، توی یکی از کوچه های نزدیک خونشون ب حالت اول برگشتم و رفتم تو ، کادوشون رو گذاشتم رو میز رفتم دنبالش بگردم .

-------------------------------------------

این لباس مهمونی انا👇🏻

اینم از لباس مهمونی لئو👇🏻

 

لایک و کامنت فراموش نشه 🫰🏻♥️