عشق حقیقی پارت ۸

MRKMSR MRKMSR MRKMSR · 1402/04/26 22:05 · خواندن 3 دقیقه

برای تاخیر معذرت میخوام راستش این چند روزه سرم شلوغ بود 😅😅 بفرمایید ادامه مطلب 

 

 

استاد شروع به درس دادم کرد اما من خیلی ذهنم درگیر این بود که چرا آدرین ازم پرسید چرا دیر کردی واقعا برام سوال بود و برای پروژمون هم قرار بود ۲ روز دیگه با آدرین به نمایش مد لباس برم استرس داشتم ولی هیجان زده هم بودم که قراره به نمایش مد لباس آدرین برم به خودم گفتم : آخه چرا من دارم به ۲ روز دیگه فکر میکنم پس بیخیال فکر کردن شدم و با دقت به حرف های استاد گوش کردم وقتی زنگ خورد وسایلم رو جمع کردم و گذاشتم داخل کیفم هوس ساندویچ کرده بودم پس رفتم از بوفه یه ساندویچ گرفتم و رفتم تو حیاط که آلیا اومد پیشم و گفت : چه خبر دختر تا اومدم جواب بدم دیدم آدرین اومد و جلوم وایستاد و گفت: سلام فردا ساعت ۷ شب یه پارتی داریم که قراره کل کلاس بیان اگه شماهم میاین بگین که با نینو هماهنگ کنم و آدرس پارتی رو بهتون بدم آلیا رو به من کرد و با تعجب گفت : چرا نینو به من نگفته بعد یه اخم وحشتناک اومد رو عبروهاش و با لحن جدی گفت : حتماااااااااااااا میام و منو آدرین هم زمان با هم گفتیم : نینو خدا بیامرزتت بعد آلیا رفت و منو آدرین زدیم زیر خنده که آدرین گفت : نگفتی میای یا نه گفتم : میام بعد آدرین یه لبخند کوچیک زد و گفت : پس آدرس رو برات میفرستم فردا بیا گفتم : باشه و آدرین رفت رفتم رو نیمکت نشستم و ساندویچم و خوردم و زنگ خورد و رفتم سره کلاس 

از زبون آدرین 

خیلی خوشحال شدم که مرینت قراره بیاد کلی هیجان داشتم برای فردا و فقط میخواستم فردا بشه و من مرینت رو تو پارتی ببینم ولی دلم برای نینو میسوزه چون قراره آلیا بد بلای سره نینو بیاره یه پوزخندی کوچیکی به حال و اوضاعه نینو زدم و رفتم و به بقیه ی همکلاسی هام گفتم بعد زنگ خورد و رفتم سره کلاس 

چند ساعت بعد

از زبون مرینت 

( الان زنگ آخر خورده و مرینت تو راه خونست )  به این فکر کردم که حالا باید اینهمه تکلیفی که استادمون بهمون داده رو انجام بدم نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و بیخیال فکر کردن شدمو به راهم ادامه دادم تو راه آندره ی بستنی فروش رو دیدم یاد بچگیام افتادم که چقدر بستنی دوست داشتم لبخندی زدم و با خودم گفتم : چه به موقعه گشنم بود رفتم و از آندره یه بستنی خواستم که آندره گفت : مرینت خیلی وقته که نیومدی این یه دفعه مهمون من. گفتم : ممنون و آندره به چشمام نگاه کرد و گفت : یه چیزی تو چشم هات عوض شده وقتی به چشم هات نگاه میکنم انگار میخوای با یک نفر باشی و بنظرم اون شخص خیلی آدم خوب و مهربونیه خنده ی ریزی کردم و گفتم : شاید. که آندره گفت: پس رنگ طلای به رنگ موهاش و سبزه زیبای جنگلی به رنگه چشماش و بستنی رو بهم داد از آندره تشکر کردم به راهم ادامه دادم و تو راه آروم آورم بستنیم رو میخوردم وقتی بستنیم تموم شد واقعا خوشحال بودم و دیگه کلافه نبودم بعد از چند دقیقه به خونه رسیدم در رو باز کردم و به مامان بابا سلام کردو و رفتم تو اتاقم لباسم رو در آوردم و یه دوش گرفتم و یزره استراحت کردم و بعدش سر حال شدم پس رفتم سراغ تکالیفم ۳ ساعت طول کشید تا تموم بشه وقتی تموم شد حسابی خسته شده بودم ولی با یاد آوری صورت آدرین و چشم های سبزه قشنگش لبخند رو لبم اومد و به بستنی که آندره بهم داد فکر کردم و گفتم : واقعا راست میگن بستنی های آندره واقعا جادوییه بیخیال فکر کردن شدمو رفتم مسواک زدمو خوابیدم 

 

 

خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه پارت بعد رو میخواین ۱۴ لایک ۳۰ کامنت تا پارت بعد خدانگهدار