𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

Arezo Arezo Arezo · 1402/04/26 14:38 · خواندن 6 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟕❥

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐫𝐨𝐬𝐞

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟕❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

گفت : 

_بلند شو

از جام بلند شدم و دیدم که اون پسر پارچه مشکی رنگ از توی جیبش در آورد و روی چشمام بست و بعد دستم و گرفت و گفت : 

_هر چی میگم انجام بده و دنبالم بیا، و اگرنه باید با کارتت مغزتو از رو زمین جمع کرد. 

با گفتن حرفش خنده ای توی دلم کردم  دنبالش رفتم، فقط میتونستم نور ها رو از پشت اون پارچه سیاه رنگ ببینم، نگاهی به زمین انداختم، کامل نمیدیدم ولی کمی از سرامیک ها میدیم، سرامیک هایی با طرح ها و نقش های سلطنتی، انگار یه عمارت خیلی بزرگ بود و منم داخل زیر زمین اون عمارت بودم. 

همینجوری که مشغول دیدن زمین بودم، صدایی اومد و گفت : 

_رسیدیم، سریع کارتو بکن 

بعد چشمام باز شد، اونقدر سیاهی دیده بودم که برخورد نور با صورتم داشت اذیتم میکرد، برگشتم و نگاهی به اطرافم کردم، یه عمارت خیلی بزرگ بود، درست همونجوری که حدس شو میزدم، که با صدایی به خوردم اومدم : 

_برو تو دیگه 

در رو باز کردم و وارد سرویس بهداشتی شدم، چند تا سلول جداگانه از هم بود، درست مثل دستشویی های عمومی، نگاهی کردم و وارد یکی از سلول ها شدم. 

خودم رو خشک کردم و از سلول اومدم بیرون و به سمت روشویی رفتم و دستم رو شستم و آبی به صورتم زدم و با دستمال صورتم  وو خشک کردم و اومدم بیرون، اون پسر جلو در بود و بهم گفت : 

_کارتو کردی، بریم؟ 

سرمو به نشونه ی بله تکون دادم و بعد دوباره چشمام رو بست و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. 

چند دقیقه بعد صدایی اومد :

_اینجا پلس، آروم دنبالم بیا 

دستم رو گرفت و کشید، پاهام رو آروم بلند میکردم و روی پله ها میزاشتم و هر دقیقه میترسیدم تا زیر پام خالی شه و با مخ برم پایین که ، همین اتفاقم افتادم، زیر پام خالی شدم و بین زمین هوا موندم و داشتم دق میکردم که انگار تو بغل کسی افتادم، صدایی اومد و گفت : 

_اییی خاک بر سر دست و پا چلفتیت کنم. 

و بعد صدای در اومد و وارد یه اتاق شدیم و چشمام رو باز کرد، دوباره وارد همون زیر زمین نکبتی شده بودم، نگاهی به اون پسر انداختم و گفتم : 

_تشنمه، یه لیوان آب میاری؟ 

نگاهی بی معنا بهم کرد و گفت : 

_به من مربوط نیست، یه رئیس باید بگی 

ابروهامو صاف کردم با پرویی گفتم : 

_خب میشه به رئیستون بگید؟ 

نگاهی بهم کرد و از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد. 

روی زمین افتادم و و پاهام رو بغل کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم تا شاید بتونم بخوام. 

∘فلش بک (گذشته)∘

نگاهی بهش کردم و با ناراحتی گفتم : 

_قول میدی زود بیای؟ 

لبخندی زد و گفت : 

_آره آبجی کوچولو 

_میدونی چند هفته دیگه کریسمس هست دیگه 

خنده ای کرد و گفت : 

_آره، ولی قول بهم بده که توی امتحانت قبول بشی باشه؟ 

ذوقی کردم و گفتم : 

_قول میدم داداشی 

بغلم کرد و بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : 

_خداحافظ آبجی کوچیکه 

و بعد سوار ماشین شد و رفت و هر ثانیه ماشین برام محو تر و دور در میشد، با صدای مامانم به خودم اومدم : 

_مرینت! هوا سرده، بیا تو 

به سمت در عمارت رفتم و باز کردم و وارد شدم. 

به سمت اتاقم رفتم و در رو باز کردم و وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم و رزی قرمزی که لوکا بهم داده بود رو برداشتم و شروع به بو کردنش کردم، بوش عین آرامبخش آرومم میکرد. 

∘فلش بک (حال)∘

:Adrian

از ماشین پیاده شدم به سمت در عمارت قدم برداشتم و وارد شدم، یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و گفت : 

_خوش اومدن آقا، چیزی میل دارین؟ 

نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_نه، دو تا غذا بیار تو اتاقم 

_چشم آقا 

رفتم تو اتاقم و لباس هامو در آوردم و به سمت حموم قدم برداشتم، وارد حموم شدم و دوش رو باز کردم و آب رو سرد کردم. 

و رفتم زیر دوش و شروع به مالیدن بدنم کردم که صدای در اومد، بی توجه ، بلند گفتم : 

_بله؟ 

_آقا غذاتون رو آوردم 

_بزار رو تخت و برو بیرون 

_چشم 

چند دقیقه بعد از حموم بیرون اومدم و حوله رو برداشتم و دور کمرم پیچوندم و حوله کوچیکی از روی توی کسو برداشتم و موهام رو کمی خشک کردم و بعد لباس هامو پوشیدم، روی تخت نشستم و آروم شروع به خوردن غذا کردم. 

بعد از خوردن غذا اون یکی سینی رو برداشتم و به سمت زیر زمین رفتم، در انباری رو باز کردم و وارد انباری شدم. 

پایان این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب اینم از پایان این پارت، امیدوارم خوشتون بیاد 

اگه نظر یا انتقادی درباره رمان یا شرایط پارت گذاری دارید، حتما داخل کامنت ها بگید 

40 کامنت و 20 لایک تا پارت بعد....