رمان عاشقانه زندگی مرینت

ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ · 1402/04/26 02:13 · خواندن 3 دقیقه

پارت یازدهم

سلام چطورین؟

راستی اسم خواهر آدرین رو عوض کردم آلیس.

میدونم خیلی واسه ادامه‌ی مطلب منتظریم پس زیادی نمیحرفم برید ادامه...

#مرینت

نوشته بود......

این دختر ساکت و باهوش بود.او قدرتی خاصی داشت که خیلی ها به این قدرت احتیاج داشتند و خیلی ها بخاطر این دختر از کشورشان تا پاریس برای ربودن دختر سفر میکردند.قدرت خاص او پیش بینی آینده بود.او می‌توانست آینده را به خوبی پیش بینی کند.اما این دختر معلوم نیست برای چه به قتل می‌رسد و میمیرد؟!ما تا الان میدانیم برادر این خواهر به دلیل کینه ی شتری که معلوم نیست از کجا پیدایش شده مردم را که اگر به حرف او گوش ندهند بصورت بی رحمانه توسط این مرد به قتل می‌رسند.مردم از سر ترس و وحشت در خانه هایشان میمانند و به هیچ وجه از خانه بیرون نمی آیند.بجز مواقعی که کار مهمی داشته باشند.بعضی از پژوهشگران و کارآگاه ها حدس می‌زنند به قتل رسیدن آلیس ربطی به آدرین دارد و ممکن است کار خود او باشد....

هر چی تو همه ی سایت ها گشتم همش از این نوشته بود و آخرشون نوشته بود:

تنها چیزی که می‌دانستیم را در این سایت خدمت نگاه های شما عزیزان کردیم.هر چیز دیگری که هست خود آدرین آگراست میداند و تاکنون هیچ کس از او سوال نکرده....شاید اولین نفر شما باشید.اما مراقب باشید اگر این سوال را مستقیم بگویید کارتان تمام است.....

خیلی نگران و عصبانی بودم.طوری که میخواستم آدرین رو تو فر داغ بسوزونم.ترسیدم نکنه آدرین اونا رو هم به قتل رسونده؟!برای همین زدم رو شماره ی مامانم و باهاش تماس گرفتم....

تلفن مامانش:بیب......بیب.....بیب.....مشترک گرامی تلفن مورد نظر شما خاموش می‌باشد لطفا بعدا تماس بگیرید.....

به بابام زنگ زدم اما بازم همین بود شک کردم.داشت هفت میشد و صدای در اتاق رو شنیدم.

من:بیا تو!

آدری:مری من میرم کاری نداری چیزی لازم نداری؟!

مری:نه،برو!

آدری:باشه،پس خدافظ.

مری: خدافظ.

آدرین از خونه رفت.تمام خدمتکارا مشغول کارای خودشون بودن و از فرصت استفاده کردم و رفتم در اتاق آدرین رو باز کنم که دیدم قفله.احساس کردم یکی داره تعیقبم می‌کنه... و درست فهمیدم....

خدمتکار:شما اینجا چیکار میکنید خانوم دوپن!آقای آگراست به من گفتن اگر کسی بخواد به اتاقشون بره من بهش گزارش بدم تا اونو به قتل برسونه.

مری:خواهش میکنم چیزی بهش نگو!هر کاری میخوای انجام میدم فقط بهش چیزی نگو.

خدمتکار:این وظیفه ی منه.پس میگم.

مری (با اشک): التماست میکنم!

خدمتکار:خیلی خب دختر.پاشو داشتم نقش بازی میکردم همه رفتن کاری با تو ندارن من کلید آقای آگرست رو دارم منم ازش کینه به دل دارم اونتمام خانوادمو کشت و تهدیدم کرد.خیلی از خدمتکارا رو مغزشونو پاک کرده و اطلاعات مخصوص به خودشون بهشون. داده و هر چی بگه انجام میدن.خوشبختانه مغز منو پاک نکرده!بیا بریم!داستانش طولانیه بعدا برات میگم.....

مری:واقعا؟خدا رو شکر ممنونم.اسمت چیه؟

خدمتکار:لیدا.خواهش میکنم.

مری:اسم قشنگی داری لیدا از آشنایی باهات خوشبختم.

لیدا:منم همینطور.حالا بریم تا دیر نشده......

برو ادامه......

 

 

 

 

 

 

 

عه تمومید 🤡

واقعاً بابت انرژیاتون ممنون❤️💋خیلی انرژی گرفتم.حالا انگشت خوشگلتو بزار رو دکمه لایک و نظرتو که برام خیلی مهمه این پایین بنویس.

واقعا ترکونیدین ممنون.واسه پارت بعد:لایک و کامنت بالای ۳۰

با تشکر از شما که همراهی میکنید.💗💖