Criminal Part3

RN RN RN · 1402/04/26 00:54 · خواندن 4 دقیقه

برید ادامه مطلب 

صبح روز بعد، 
۹ ژوئیه ۲٠۲۳
اتاق پر نور شده و بود به همین دلیل ساعت ۶ بیدار شده بودم، نور مستقیم توی چشمم میزد و نمیتونستم به خوبی ببینم، تمام شب کابوس دیده بودم و  به سختی خوابیده بودم. حس تشنگی داشتم و دهنم به شدت خشک شده بود، از جا بلند شدم و در رو باز کردم، نوک پا نوک پا سمت یخچال رفتم و یه بطری اب بیرون اوردم، لیوان پیدا نمیکردم پس بدون اینکه لبم به بطری بخوره کمی اب خوردم، سمت مبل رفتم روی مبل نشستم، درحالی که زانوهامو تو بغل گرفته بودم نگاهمو به دری که در اتاق رئیس بود، دادم. 
یونیفرم مدرسه هنوز تنم بود و حس بدی داشتم. یاد حرف لوکا افتادم، بهرحال نمی تونستم فرار کنم.به اندازه کافی برای اینکار ترسو بودم. 
اخمی کردم و یکی از کوسن های مبل رو بغل کردم و تو فکر فرو رفتم، زمانی از تو افکارم بیرون اومدم که مرد خوشپوشی با موهای بلوند که گمونم جناب رئیس بود درحالی که دکمه استین کتش رو میبست وارد سالن شد، سرمو بالا اوردم و به خودم جرئت دادم: جناب رئیس، چرا من رو اوردین اینجا
مرد با بدخلقی پاسخ داد: به موقعش میفهمی، الان فقط سعی کن سازگار بشی
_پپ...پس.. د..د.. دستشویی کجاست؟ 
به دری ابتدای راهرو اشاره کرد: اونجا
مرد خوشتیپ رو با چشمام دنبال کردم، وارد اشپز خونه شد و یه ظرف پر نون با کمی پنیر خامه ای بیرون اورد و به من اشاره کرد: از دیشب چیزی نخوردی، بیا صبحونه بخور
چون از لحنش میترسیدم اطاعت کردم و نشستم سر میز، اول نگاهش کردم که احیانا توی غذا چیزی نریخته باشه
_فکر میکنی غذا مسمومه؟ باشه
زیادی باهوش بود. یکی از نونارو برداشت و پنیر روش گذاشت و یه گاز زد، بعد به من زل زد و منتظر نگاهم کرد، ظرف نون رو جلوی من گذاشت و اشاره کرد که بخورم، بعد اینکه کمی خورد از جا بلند شد و از خونه بیرون زد، خیلی گشنه بودم پس حالا که حضور نداشت با سرعت شروع به خوردن کردم، حدود ساعت ۸ صبح بود که زنی که بعنوان خدمتکار اینجا کار میکرد اومد، 
☆☆☆
آدرین اگراست 
بعد اینکه آقای جانس در ماشینو برام باز کرد داخل ماشین نشستم، تبلت رو روشن کردم و به برنامه امروزم نگاهی انداختم، سرم خلوت بود. بعد اینکه به مقصد رسیدیم و ماشین جلوی ورودی شرکت متوقف شد پیاده شدم. وارد شرکت شدم و جلوی آسانسور منتظر موندم چند لحظه بعد زنی درحالی که دستپاچه و نگران بنظر می‌رسید به من برخورد کرد،برگه های دستش زمین افتاد،دولا شدم و برگه هارو دستش دادم،زن با گونه های سرخ شده لب زد: بب...ببخشید جناب رئيس...
هم زمان با زن وارد اسانسير شديم،دکمه ٨ رو فشار دادم: ايرادي نداره. كار خاصي نکردم
از أسانسور خارج شدم. سرمو براي منشيم تكون دادم و در اتاق كارم رو باز كردم.
روي صندلي چرمی که تازه خریده بودمش نشستم ارنجام رو روی  میز قرار دادم نفس عمیقی کشیدم و به برگه های روی میز نگاه کردم، بعد چند دقیقه تلفن سفید رنگ روی میز رو برداشتم:   جناب وین ، سالن برای جلسه امادست؟
_بله قربان
نگاهم به پاچه شلوارم افتاد، خاکی شده بود. درحالی که با دست سعی به تمیز کردنش داشتم با دست دیگم شماره لوکا رو گرفتم.
_بله قربان؟
_ خونه نمیری؟
_ نگرانین دختره فرار کنه؟
_ نه ،نگرانم کاری کنه.
_ میرم یه سری بهش میزنم
بعد از اینکه خیالم راحت شد از جا بلند شدم