قویترین جادو بین ما 🪄 ۴
پارت «۴»
ناتالی « آقای هاپریل ( به جاااان شما فامیلی سراغ ندارم ) این بچه ها کی هستند »
عمو تام همراه با سینی ی قهوه ی من ، آلیا و نینو به سمتمون اومد و سینی رو رو میزمون گذاشت و گفت « اینا بچه های دوپان چنگ هستن »
که یکدفعه اون آناناس دست و پا چلفتی که داشت با تمام آرامش قهوش رو میخورد با شنیدن این حرف تمام نوشیدنیش ، با تمام فشار از بینیش خارج شد و اینگونه تمام راه تنفسش رو شست و شو داد ( وجی « جرررررررررررررررررررررر 🤣🤣 »/ نویسنده « راه تنفسش که هیچ مسافر خونه رو هم شست و شو داد 🤣🤣/آدرین « هر هر هر ، نمکدون 눈‸눈 )
آدرین با صدای بلند «چییییییییییییییییییییییی!!!!!! »
من « هوششششششش آروم آقا گاوهههههههه آروم میگفتی هم میشنیدیمممممم »
آدرین « هویییییییی با من درست صحبت کنااااا »
من « اگه نکنم چی میشهههههه »
آدرین « اونی که نباید میشهههههههه »
آلیا «آهااااااییی با دوست من درست صحبت کنااااا»
(همه اینا رو با داد گفتن )
یه نگاه به نینو کردم که دیدم نشسته و با آرامش و خونسردی ی تماممممم داره قوه میخوره که یه شونه ای بالا انداخت ، منم یه چشم غره ی توپپپپپپپ بهش رفتم که گرخید و بلند شد و یه آرنجش رو به شونم تکیه داد و گفت « آ آ آرهههههههه »
دیدم خانمه به طرفم اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد و با صورتی کاملا بی احساس و جدی گفت « از آشنایی با شما خوشبختم خانم دوپان چنگ »
منم دستش رو گرفتم و باهاش دست دادم که ادامه داد « به خانواده سلام برسونید » و رو به اون آناناس کال گفت « آدرین باید بریم ، پدرت منتظرمونه و باید هرچه زود تر خرید های مدرسه رو هم انجام بدیم »
و روبه عمو تام گفت « خدانگهدار آقای هاپریل » و باهاش دست داد
و داشتن به طرف انتهای رستوران میرفتن که ( اهم اهم یه چیز کوچولو بگم ، خب طبقه ی اول یا همون هم کف اونجا یه جور جای رستوران مانند کوچیکه که مسافر ها اونجا میان وعده و غذا هاشون رو سفارش میدن و میخورن و بقیه ی طبقات برای ساکن شدن مسافر هاس ) منم برای تلافی واسه اون پسره زیر پایی گرفتم و .....
شترقققققققققققققققققق با صورت افتاد زمین
شرت میبندم رفت قاطی باقالیا
آدرین « هویییییییییییییییییی پاهات دندون دارنننننن ، اگه دارن بگو خودم بکنمشون »
منم با صورتی کاملا خونسرد بهش زل زدم که به سمتم هوجوم آورد که زنه از پشت گرفتش و با صدایی کمی عصبی و بلند گفت « آدرین این بچه بازی هارو تمومش کنننننن ، خجالت بکش تو مثلا وارث خانواده ی آگرستییییی ، کی میخوای این چیزا رو تمومش کنی ، بیا بریم »
پسره هم سرش رو پایین انداخت و با صدایی که توش ناراحتی موج میزد گفت « چشم » و رفت (نویسنده «عرررررررررر هیییقق هییقق هییق هیق 🤧 بمیرم برات آدری جون 😢» / آدرین « خدا نکونه 😢»/ وجی « خوبه خوبه ، حالا نمیخواد بشی دایه ی مهربان تر از مادر » )
آلیا « ولی دلم برا پسره سوخت »
من «دلت براش نسوزه حقش بود »
____________________________________________
خب این پارتم تمومید 😁
راستی من بدون وجی نمیتونم دووم بیارم پس تولو قدا بزارین نگهش دالم🥺
برا پارت بعد ۱۲ کامنت و ۱۴ لایک
وگرنه همون که میدونید 👡🔪🩴
بابایییییی 👋🏻