یادداشت های روزانه موسیو آگراست
پارت هجدهم
... مطابق معمول، صبح زود از خواب بیدار شدم.
قهوه خوردم، کمی کتاب خوندم، سیگار کشیدم. ولی ذهن آشفته ام مانع میشد که از این فعالیت های مورد علاقه ام لذت ببرم.
در مورد مولتی ورس معجزهگر، باز هم با نورو حرف زدم. فهمیدم که علت اصلی «اختلال تجزیه هویت» ام، تبدیل شدن ذهنم به گردهمایی هاکماث هاست.
این قانون مولتی ورس بود که باعث میشد نسخه های متفاوت خودم، بتونن بعضی وقت ها کنترل منو به دست بگیرن. خب البته این منطقیه، چون از نظر فنی، اون ها در واقع خود من هستن. جالب بود...
...ولی همزمان نگران کننده هم بود، چون طبق گفته های نورو، هاکماث های قدرتمند هم میتونستن از طریق ارتباط با حافظه معجزهگر، ذهنم رو تحت کنترل بگیرن، و حتی بد تر از اون، از بدنم به عنوان شاهراه ورود به جهان من استفاده کنن...
واسه همین لزوم رفتن دوباره به درون مولتی ورس معجزهگر رو احساس میکردم. باید به صورتی عادی و طبیعی اعتماد چند هاکماث رو به دست میاوردم تا بتونم «تخلیه اطلاعاتی» شون کنم و بفهمم کنفوسیوس چه نقشه ای داره...
البته کاملاً برام واضح و مبرهن بود که کار ساده ای در پیش ندارم، چون تمامی هاکماث های تاریخ ویژگی های رفتاری مشترکی داشتن: بیش از حد خشک، بیش از حد عبوس، قدرت طلب، زیرک، بدبین و کله شق و ... میدونستم که قراره با بیشمار آدم مثل خودم سر و کله بزنم، قطعاً کار ساده ای نبود؛ ولی خب، من هم یک هاکماثم، و این یعنی به اندازه تمام هاکماث ها یکدندگی و استحکام در وجودم هست...
توی اتاق شخصی ام بودم و میخواستم به رصدخونه برم که ناگهان ناتالی وارد شد و بهم گفت:« قربان باید امروز با آدرین صبحونه بخورید، یادتونه؟ چند هفته است که آدرین منتظره...»
بهش گفتم:« متأسفم ناتالی، مجبوری به آدرین بگی که امروز هم نمیتونم، توی رصدخونه کار های مهمتری دارم...»
ناتالی با صدایی آهسته تر پرسید:« میخواین کسی رو شرور کنین؟»
بهش گفتم:« نه، خیلی مهم تر از اون، بعداً برات تعریف میکنم...»
با آسانسور به رصدخونه رفتم و بی هیچ درنگی، نورو رو احضار کردم.
نورو کمی نگران به نظر میرسید، ولی ابتدا با متانت گفت:« سلام صبح بخیر ارباب...»
ولی من بی اعتنا بهش گفتم:« نورو باید دوباره منو به مولتی ورس معجزهگر بفرستی.»
نورو بیشتر نگران شد و گفت:« ولی ارباب، مگه شما نمیدونید چی شده؟»
من هم که کمی کنجکاو شده بودم، گفتم:« نه چی شده؟»
_ سری قبل من بدون صاحب از قدرتم برای انتقال شما به مولتی ورس معجزهگر استفاده کردم و ...»
خیلی زود منظورش رو فهمیدم و متوجه شدم که حتماً به خاطر قدرت نورو، یک قشقرق حسابی در پاریس به وجود اومده.
فوراً فریاد زدم:« نورو، بال های تاریکی برخیزید!»...
...چشم (پنجره) ی رصدخونه رو باز کردم تا ببینم قدرت نورو چه گندی به پاریس زده...
...لعنتی، اول باید این گند رو جمع میکردم، چون ظاهراً داشت پاریس رو به نابودی میکشوند...
= تا پارتی دیگر بدرود =