black Rose

Arezo Arezo Arezo · 1402/04/24 19:08 · خواندن 3 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟓❥

𝐛𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟓❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

:Marinette

با سرمایی که بهم میخورد آروم چشمام رو باز کردم و از جام بلند شدم و روی زمین نشستم و نگاهی به دور و اطرافم انداختم. از سرما سگ لرزه میزدم و محکم خودمو بغل کرده بودم. 

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بلند داد کشیدم :

_هیییییی عوضی در رو باز کن. 

چند دقیقه گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد و این بار بلند تر داد زدم : 

_آشغال در رو باز کن یا یه چیزی بده بکشم روم. 

چند دقیقه گذشت و صدای چرخش کیلید توی اتاق پیچید. 

در باز شد و آدرین وارد اتاق شد، نگاهی از سر خشم بهم انداخت و به سمت میز رفت و روی میز چسب رو برداشت و به سمتم اومد و گفت : 

_برگرد 

با عصبانیت توی چشماش نگاه کردن و گفتم : 

_میخوای چیکار کنی؟ 

جوابی نداد و گفت : 

_گفتم برگرد

با عصبانیت و گستاخی گفتم : 

_تا نگی چیکار میخوای بکنی برنمیگردم 

نگاهی بهم کرد و دستم رو محکم گرفت و پیچوند و پشتم گذاشت که پام رو محکم به زانوش زدم و ازش جدا شدم. 

نفس هاس تند تر شد و به سمتم قدم بر میداشت، به سمتم اومد و بازوم رو محکم گرفت و به داشت به سمت دیوار میکشیدم که گفتم : 

_آیییی، بیشعور ولم کن

به سمت دیوار پرتم کرد و به سمتم اومد و دستش رو روی سینم گذاشت و لباسم رو محکم کشید که فریاد زدم : 

_چیکار میکنی عوضییی

دستش رو محکم روی دهنم گذاشت و بلند گفت : 

_قبلا بهت گفتم اگه بخوای بیاید وراجی کنیم دیگه مراعاتت رو نمیکنم و بعد لباسی که تنم بود و پاره کرد و لباش رو روی گردنم کجاست و شروع به مکیدن بدنم کرد. 

نمیدونستم باید چیکار کنم و استرس داشت میکشتتم هر لحظه بیشتر میترسیدم که نکنه بلایی بد تر از این به سرم بیاد. 

تا اینکه چند دقیقه بعد خودش رو ازم جدا کرد. 

سرش رو پایین نگه داشته بود که سرش رو بالا آورد و با چشمای قرمز و خمارش گفت : 

_دفعه بعدی بخوای گستاخی بکنی و زر زیادی بزنی، میای زیرم، فهمیدی و بعد چسب رو از روی زمین برداشت و دستام رو از پشت بست و دهنم رو هم همینطور و بعد رفت. 

اونقدر تو فکر کارش بودم که نفهمیدم کی دست و دهنم رو بست. 

روی زمین افتادم از سرما سگ لرزه میزدم، با لباس سردم بود حالا بدون لباس  قطعا یخ میزنم تا صبح و شروع به گریه کردن کردم و با خودم گفتم : 

_چند روز دیگه قرار بود بهترین لحظات عمرم باشه ولی تبدیل شد به بدترین لحظات عمرم و آروم چشمام رو بستم. 

──────────────────

با صدایی که شنیدم آروم چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطرافم کردم و دیدم ملافه ای سفید رنگ روم هستش و آدرین رو دیدم که روی صندلی ای که کنار میز هست نشسته و فنجونی سفید رنگ دستش هست ، آروم گفتش : 

_بالاخره بیدار شدی، دیشب تا صبح در حال سگ لرزه زدن بودن 

پایان این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب دوستان عزیز امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه و لایک یادتون نره و

شرمنده بابت اینکه دیر پارت میدم و امیدوارم درک کنید. 

50 کامنت تا پارت بعد....