black Rose

Arezo Arezo Arezo · 1402/04/22 18:54 · خواندن 3 دقیقه

Part:4❥

black Rose

Part:4❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

:Merinette

آروم آروم چشمام رو باز کردم و با چشمای تار خودم رو روی زمین اون اتاق دیدن. 

سرم رو اینور و اونور چرخوندم، هیچکسی نبود، نگاهی به جلوم انداختم و یه سینی که داخلش یه بشقاب غذا و لیوان آب بود. 

به سمت سینی قدمی برداشتم، و نگاهی به غذا انداختم. استیک گوشت با سبزیجات بود. 

آب رو برداشتم و مقداری ازش رو خوردم و بعد هم شروع به خوردن غذا کردم. 

اواخر غذا خوردنم بود که صدای چرخش کلید اومد؛ در باز شد و اون پسر وارد اتاق شد، نگاهی بهم انداخت و گفت : 

_پس به هوش اومدی؟ از غذا راضی هستی؟ 

با عصبانیت نگاهی بهش انداختم و گفتم : 

_از من چی میخوای؟ 

نیشخندی زد و گفت : 

_لذت! 

با گفتن حرفش چشمام گرد شد، هدف و منظورش رو میدونستم ولی خودم رو قانع میکردم که قرار نیست این اتفاقات بیافته. خنده ای کرد و گفت : 

_نگران نباش، فعلا از اونجاها شروع نمیکنیم ، و راستی سوالی نداری، من برم 

نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_اسمت چیه؟ 

پشتش رو بهم کرد و گفت : 

_آدرین، آدرین آگرست 

با گفتن حرفش توی فکر فرو رفتم و نگاهی کردم بهش و گفتم : 

_برای چی منو اینجا آوردی؟ 

برگشت و رو بهم کرد، اخم و عصبانیت توی چشماش موج میزد، شروع به قدم برداشتن به سمتم کرد و منم همینجوری عقب و عقب تر میرفتم، تا آخر به دیوار بر خورد کردم، ترس توی دلم موج میزد، توی این فکر بودن چرا با شنیدن این حرفم انقدر عصبی شد. 

دستش رو به سمتم دراز کرد و گلوم رو محکم گرفت و بالا کشید. 

صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با عصبانیت گفت : 

_به خاطر برادرت

اونقدر گلوم رو محکم گرفته بود که احساس خفگی میکردم و شروع به سرفه کردن کردم. با شنیدن سرفه هام دستش رو برداشت و به سمت در رفت و در رو قفل کرد؛ روی زمین افتادم و شروع به سرفه کردن کردم و بعد از قطع شدن سرفم به حرفی که زد فکر کردم. 

و بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و شروع به گشتن اون اتاق تاریک کردم. هیچ چیز به درد بخوری داخلش نبود  درست مثل یه انباری بود و فقط یه میز چوبی و چند تا انبردست و آچار بود. به فکرم زد که از اینجا فرار کنم و رفتم انبردست  وو برداشتم و شروع به بازی دادن در فلزی که راه خروجم از اونجا بود کردم. 

هر چی تقلا کردم نتونستم در رو باز کنم و آخرش روی زمین افتادم و به در تکیه دادم و شروع به گریه کردن کردم، چند دقیقه بعد چشمام خسته شد و خوابم برد. 

پایان این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

حرفی ندارم بگم :) 😂

40 کامنت تا پارت بعد....