(E) Kwami Queen PART36 (پایان)

سآی‌نآ» سآی‌نآ» سآی‌نآ» · 1402/04/21 15:07 · خواندن 9 دقیقه

ملکه کوامی : PART36

بله دیگه هر داستانی یه شروع داره و یه پایان

الان هم روز پایان رمان ملکه کوامیه :)

طی این مدت یه بار نبود که پارت بذارم و به فکر کسی که این رمانو باهاش تکمیل کردم نیوفتم

اگ ی روزی اینو دید، میگم که بابت تموم ایده دادنش ممنونم :)

بریم ک اخر داستانو داشته باشیم

--------------------------------------

ملکه : امشب همه شما در بالای برج ایفل میهمان من خواهید بود . برای هرکدام از شما یک آرزو برآورده خواهم کرد .
دلین : هر چی باشه؟
ملکه : هر چی باشه .  راستی؟ دختر کفشدوزکی و گربه سیاه امشب قراره هویت همدیگه رو بفهمن ها ؟ امیدوارم پیشی کوچولومون تا شب زنده بمونه .
همه با خنده از یکدیگر جدا شدند . بی خبر از اتفاقاتی که پس این نسیم آرامش بخش در حال به وجود آمدن بود .
مأموران پلیس بی معطلی لایلا و فیلیکس رو دستگیر کردند . این خواست همه مردم پاریس بود . آنها برای همیشه در مجهز ترین زندان دنیا زندانی خواهند شد .
ملکه آترنا خواست به برج ایفل برود ولی دلین از او خواست تا همراهیش کند .
دلین : می تونم برای امشب کمکت کنم .
ملکه فکر می کرد دلین فقط به خاطر احساساتش می خواهد او رو همراهی کند . پس خواست نه بگوید ولی با حرفی که زد نظرش به کل برگشت : راستش ذهنم خیلی مشغوله می خوام یکم خالی شم .
آترنا : کار برای انجام دادن زیاد داریم . نگران نباش خوب خالی می شی . هم از فکر و خیال هم از انرژی .
شانه به شانه هم  پرواز کنان به سمت برج ایفل می روند . به محض رسیدن نقشه هایی برای ساخت منظره ای عاشقانه برای زوج ابر قهرمان کشیدند .
ملکه آترنا : من می رم ببینم کسی حاضره این وسایل رو به ما قرض بده یانه .
دلین : تا پول باشه همه چی هست .
ملکه به پایین برج میرود تا وسایل مورد نیاز رو فراهم کند 

ملکه: لطفا برو و از نونوایی دوپن چنگ خوراکی تهیه کن . امشب سورپرایز بزرگی داریم .
اون پرواز کنان به اونجا میره .
همه چیز آماده بود . حالا تنها کار جایگذاری وسایل و تماس با ابر قهرمان ها برای آماده شدن بود .
ملکه : ببینم پادشاه چیزی ناراحتت کرده بود درسته؟
دلین : خب .....راستش آره . من تازگی ها فهمیدم که یه خانواده دارم یه خواهر و یه پدر ولی پدرم به خواهرم شک داشت . می گفت اون از من بدش میاد و بیرونش کرد . خواهرم الان سه چهار روزی هست که گم شده و پیداش نیست .
ملکه : خودت حق رو به کی میدی؟
دلین : به خواهرم ولی پدرم هم خیلی ناراحته . از کارش پشیمونه .
ملکه : پشیمانی بعد از شکستن غرور دخترک.همیشه همین طوریه طرف زخمشو می زنه بعد یادش میفته که دل کسی رو شکسته . راستش من اون روز همون نزدیکی بودم . کار پدرت رو دیدم که اتاق خواهرت رو به هم زد . نزدیک بود آکومایی بشه ولی من نزاشتم .
دلین : واقعا؟
ملکه : آره . حالا نگران نباش اگه آرزوت این باشه که خواهرت به خونه بگرده برات انجامش میدم .
و لبخندی اطمینان بخش زد : خب دیگه کفتر های عاشق رو خبر کن که بیان . ولی با این حالت .اول یه دست لباس لیدی باگ و کت نوار قلابی بپوشن و ماسکاشونو بزنن . بعد تبدیل بشن و بیان . به هر کدام جداگونه اینو بگو . نزار از نقشه بویی ببرند. لبخند شیطانی زد و از  او دور شد .
همه چیز آماده بود . اول کت رسید و منتظر لیدی باگ ماند . ملکه کت رو بغل کرد و برایش آرزوی بهترین برخورد ها رو کرد . بعد هم از او پرسید لباس قلابی اش رو پوشیده یا نه
کفشدوزک هم رسید و به کت نگاه کرد . کت هم نگاهی سراسر محبت به او کرد .
همه سر میز شام رفتند و نشستند و کت و لیدی خیلی برای فهمیدن هویت یکدیگر هیجان داشتند .
ملکه هم سعی داشت آنها رو آماده کند : ببینم پیشی ، اگه کفشدوزک کسی باشه که تو بهش بی توجهی می کردی و دوسش نداشتی می خوای چی کار کنی؟
کت : قطعا دو برابر دوستش خواهم داشت .
ملکه : امیدوارم همه چی همونجوری بشه که تو می خوای .
بعد از شام کمی حرف زدند تا وقتی که ملکه گفت دلین بره . دلین هم خداحافظی کرد و رفت .
کت : چرا گفتی دلین بره؟
ملکه با خونسردی جواب داد : چون اون نباید هویت شما رو بدونه . خب حالا کوامی هاتون رو غیر فعال کنید . نیازی هم نیست چشماتون بسته باشه . می خوام بهتون ثابت کنم که ماسک خیلی هم تغییرتون نمیده .
(پلگ ، پنجه ها داخل)
(تیکی ، خال ها خاموش)
کفشدوزک :  هیچ تغییری نداری جز موهات و چشمات!
کت : آره ولی تو هیچ تغییری نداری . جالبه یعنی ما همدیگه رو میشناسیم؟
ملکه : خب سکوت!!!!! حرف اضافه موقوف . حالا کی دوست داره اول ماسکشو ور داره؟
کت : من اول این کارو می کنم .
ملکه : گوش کن کفشدوزک . این مسئله خیلی مهمه نمی خوام خرابش کنی باشه . در ضمن پس زدن هاتون رو فراموش کنید تا بتونید راحت تر با قضیه کنار بیاید. الانم من میرم تا شما راحت باشید
ولی نرفت . استتار کرد و در گوشه ای کار هایشان رو زیر نظر گرفت .
کت ماسکش رو بر می دارد : خب من رو دوست داری دختر کفشدوزکی؟ من آدرین آگرست از شما تقاضای عشق دارم بانوی من .
کفشدوزک به چشمانی خیره می شود که روزی آنها رو به اندازه جانش دوست می داشت . حالا............عشقش صد برابر شده بود .
کفشدوزک : یعنی من تمام مدت داشتم تو رو مسخره می کردم! کسی که دوستش داشتم؟ کسی که جلوش لکنت داشت ؟ 

سکوت کرد و با صدای اروم تری گفت: منو میبخشی؟
کت ناراحت شد: نظرت دربارم عوض شد . نگو که اینجوریه.....
ملکه با خونسردی روی صندلی لم میدهد و نیشخندی می زند : اوه اوه اوضاع داره جالب میشه
کفشدوزک حالا که آدرین رو در مقابل خود میدید دوباره هم لکنتش برگشته بود . 

- : نه نظرم دربارت به عاشقانه ترین حد خودش رسید . آدرین من تو رو دوست داشتم . تو پسری بودی که هیچوقت عشقت نمی زاشت به گربه سیاه نزدیک بشم . حالا دوست داری بدونی من کیم؟ وقتی بهم پیشنهاد دوستی فقط وقتی ابر قهرمانیم رو دادی، من پوستر های آدرین رو میدیدم و نمی تونستم تو رو بپذیرم . ولی ببینم مگه توی مبارزه با گوریزیلا تو و گربه سیاه رو هر دو یکجا ندیدیم؟
کت : خب اون دوستم ویهم بود که خییلی منو دوست داره . حاظر شد جام بازی کنه تا من بیام کمک تو .
کفشدوزک : خب من کسیم که تو همیشه می گی دوستتم. یه دوست عادی . اگه منو دوست نداشته باشی چی؟
کت : این اتفاق نمی افته............. مطمئن باش .
ماسکش رو بر میداره : من مرینت دوپن چنگ در خواست تو رو مبنی بر عشق می پذیرم .
کت جا می خوره؛ فکرش رو هم نمی کرد به کسی برسد که دوستش داشت : امکان نداره !! من خودم اون روز تو رو روی سقف با دختر کفشدوزکی دیدم تو مولتی موس بودی!
مرینت چشمانش رو در کاسه می چرخاند : اره..... من توهم ساختم تا تو شکّت به من از بین بره . دستور استاد بود .
ملکه از حالت استتار خارج می شود : خب دیگه کار داره به جاهای صحنه دار می کشه . من که جمع می کنم برم شما ها هم اون کاراتون تموم شد راه بیفتین برین خونتون .
و با خنده هایی از روی ضد حال زنی از آنها دور شد و پرواز کنان به سمت خانه خود و پدر  و برادرش رفت تا خواستشان رو بر آورده کند .
--------------------------------------
مرینت: ولی نمیفهمم چرا اینقد منو، ینی لیدی باگ رو دوست داشتی؟
کت به لبه های برج تکیه می دهد . چشمانش رو می بندد ، انگار که خاطره ای فراموش نشدنی رو به خاطر می آورد : روز اولی که دیدمت با خودم گفتم چرا یه دختر که انقدر اعتماد به نفسش پایینه و خودشو دست و پا چلفتی می خونه معجزه گر بگیره.............ولی با دیدن قدرتت فکرم عوض شد . روز بعد وقتی که جلو همه دوربین ها به مردم گفتی که ارباب شرارت رو شکست میدی و مردم رو از شرارت نجات میدی ، به شجاعتت قبطه خوردم . تو قدرتت رو به همه جهان نشون دادی بدون ذره ای اشتباه . (به مرینت نگاه می کند) این شجاعت برای یه دختر بسیار تحسین بر انگیزه........
هر دو تبدیل میشن و به سمت سقف یک خانه می روند .
کت رو به روی کفشدوزک می ایسته و گلی رو به طرفش میگیره :دفعه پیش به خاطر ست بودن قبولش کردی ، این بار به خاطر من و عشقت به من قبولش کن .
کفشدوزک خنده ای می کنه و گل رو در دست میگیره .
کت : باورم نمیشه تو مرینت باشی که دارم بهش می گم دوست دارم . ولی .................
 یک دستش دست کفشدوزک و دیگری را دور کمرش حلقه میکند: ولی بهت می گم دوست دارم .
-: اجازه هست بانوی من ؟
کفشدوزک با لبخندی زیبا دست آزادش رو دور گردن کت می گذارد . چشمای دریایی مرینت او رو مسحور می کنند و هیچکدام متوجه نبود حتی یک انگشت فاصله هم نمی شوند .
و زیبا ترین لمس ممکن برای هردویشان رقم می خورد . فضا و مکان رو از نظر می گزراندند و زیبا ترین لحظه زندگیشان رو تجربه کردند . هر دو در حالی که از رسیدن به عشقشانن سر خوش بودند یکدیگر رو در آغوش گرفتند .
کفشدوزک با صدایی که خوشحالی از آن میبارید گفت : چون خیلی دوست داری برای اولین بار بهت میگم : گربه سیاه دوستت دارم.
کت : پس منم یه ابراز علاقه بدهکار شدم !!!! مرینت دوست دارم . اینو آدرین آگرست داره بهت می گه.
--------------------------------------
راوی: بهتر است آن دو رو با یکدیگر تنها بگذاریم . خوشی آنها هم اکنون آغاز می گردد . در دنیایی زندگی خود رو ادامه می دهند که هیچ گونه شرارتی توان نفوذ به عشقشان یا دوستیشان رو ندارد . البته تا الان! در آن طرف داستان ملکه آترنا برای هارل مگنت شرط می گذارد که برای بازگشت فرزندش تنها کاری که باید انجام دهد این است که همه رو توجیح کند که هیچ اتفاقی نیفتاده و دعوایی بین آنها صورت نگرفته است . خود هارل هم متوجه شده بود که غرور فرزندش باعث این فاصله است.
آنشب هم شارل به خانه باز می گردد و زندگی اش رو با خانداده اش ادامه می دهد . بی هیچگونه اتفاق بدی آن شب زیبا ترین شب برای پاریس ، مردم و ابر قهرمانانش بود .
و شارل تنها به این موضوع فکر می کرد که چگونه از یک دختر که با کمک چند خدمتکار به سختی راه میرفت، به اینجا رسیده بود. با یک نام دیگر و سه دوست صمیمی. لبخندی از مرور خاطرات به لبش میاید.
خدا میداند دنیا چه ماجراجویی های دیگری برای این ابر قهرمانان در نظر گرفته است.

--------------------------------------

 

 

یاح تمام :))

گیلگیلگگلگیگیییی

اوک میدونم ریدم توی صحنه های عشقولانه

ولی بمن ربطی ندره ک نویسنده ای گیرتون افتاده ک از اینا هیچی سرش نمیشه :///

نظر؟ لایک؟

تنککک