برده عشق و دوری (p2)
سلام به همه امیدوارم حالتون خوب باشه
واقعا خوشحالم انقدر حمایت اشتیم انتظار نداشتم اولین بار اینهمه نظر ((عالی)) داشته باشیم مرسی
فقط به بعضی ها که یه کوچولو اذیت کردن بگم که امیلی و گابریل باهم زندن این رمان اصلا ربطی به فیلم نداره و تا یه مدتی زندن یه تصمیماتی می گیرنو بعد می میرن لطفا عجول نباشید و بخونید تا وقتی بهش برسیم
خب برید ادامه
4 سال بعد
مرینت:
خب من الان 12 سالمه درسم مثل همیشه خوبه و شاگرد اول کلاسم.
من با آدرین هم مدرسه ایم و من و آدرین شاگرد اولای مدرسه ایم.
خب من اینجا چندتا دوست دارم به نام های آلیا، نینو، جولیکا، رز و کلویی و یه رقیب هم توی زیبایی و هم درسی و انظباطی که همسنم بود به نام کاگامی.
من و کاگامی با هم فامیلیم.
خب بگم که من یه خاله هم دارم به نام میا و پسرش رابرت که خاله خیلی میخواد من و رابرت باهم باشیم و لی ما اصلا همو دوست نداریم و تازه رابرت جولیکا رو دوست دره ولی نمیتونه به کسی بگه.
خب آلیا صدام کرد باید برم.
راوی:
اون شب مرینت و آدرین راحت خوابیدن ولی ماجرا شروع میشه و این زوج به وحشتناک ترین شکل ممکن (از نظر من) از هم دور میشن.
تام( همون بابای مرینت):
- سابین عزیزم زود باش الان هواپیما میره ها.
- اومدم تام.
(فلش بک تام و سابین باید برای کار های حقوقی شرکتاشون به لندن برن)
سابین:
- خب مرینت برو بخواب شبت بخیر.
- مامان من خیلی نگرانم.
- عزیزم نگران نباش ما خیلی زود بر می گردیم شاید فردا یا پس فردا.(تام)
- مطمئنید؟(اینجا مری حس شیشم گرفته)
- آره عزیزم برو و راحت بخواب. (سابین)
- خب پس شب بخیر خوش بگذره.
- خوب بخوابی. (هردو باهم)
بعد از چند سفارش به خدمتکار ها سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم.
سوار هواپیما شده بودیم و هنوز به لندن نرسیده بودیم که …
هواپیما به شدت لرزید و صدای خلبان اومد که گفت داریم سقوط می کنیم.
من و سابین برای آخرین بار تصویر مرینت و آدرین رو جلوی چشمامون دیدیم.
…
بیا پایین
تموم....
خب الان چون دفعه پیش یه کوچولو اذیت کردید یه معما توی پست بعدی میذارم اگه تعداد جوابای درست14 تا شد میدم پارت بعدو
حالا خداحافظ خوش بگذره:))