عشق حقیقی پارت ۵
برید ادامه مطلب
از زبون آدرین
وقتی مرینت افتاد تو بغلم متوجه شدم که واقعا عاشقش شدم چون وقتی تو بغلم بود قلبم تند تند میزد ولی خیلی احساس خوبی داشت ولی نمیدونم چرا وقتی منو دید گونه هاش سرخ شد و نگاهش رو ازم دزدید شاید حالش خوب نبود شایدم اتفاق دیگه ی براش افتاده به هر حال خیلی احساس آرامش خوبی بود کاش بشه بازم بتونم بغلش کنم
از زبون مرینت
رفتم تو کلاس نشستم که آلیا اومد پیشم و گفت : تو بغل آدرین خوش گذشت که این حرفش باعث شد خجالت بکشم و گونه هام سرخ شه و با لکنت گفتم : ا............... اصنم اینجوری ن........ نیست فقط پام پیچ خورد اونم منو گرفت همین اونجوری که فکر میکنی نیست که آلیا خندید گفت : اگه اینجوری که فکر میکنم نیست پس چرا لپات گل انداخته که تا اومدم جوابش رو بدم آدرین اومد تو کلاس و به آلیا گفتم : برو بعدن برات توضیح میدم گفت : باشه و رفت آدرین اومد پیشم نشست و استادم بلافاصله بعد از آدرین وارد کلاس شد و شروع به درس دادن کرد خیلی زمان دیر میگذشت دلم میخواست زنگ بخوره برم خونه و برای قراره امروزم با آدرین آماده بشم ولی واقعا زمانی که میخوای زمان دیر بگذره مثل برق و باد میگذره ولی زمانی که میخوای زود بگذره هر دقیقش مثل یکسال میگذره بلخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم زنگ خورد و منم سریع وسایلم رو جمع کردم و از آلیا و نینو خداحافظی کردم میخواستم برم که آلیا گفت : نمیخوای توضیح بدی که گفتم : آلیا چقدر گیر میدی یه اتفاق بود دیگه که آلیا گفت : باشه خداحافظ منم گفتم : خداحافظ و به سمت خونه حرکت کردم وقتی به خونه رسیدم یادم افتاد که مامان بابا خونه نیستن و به ساعت نگاه کردم چهار بود به خودم گفتم خوبه هنوز دو ساعت وقت دارم تا آماده بشم بخاطر همین رفتم حموم و بعد از اون ناهار خوردم ولی هنوز ۱ ساعت وقت داشتم یزره خسته بودم و رفتم تو اتقاقم و خوابیدم
از زبون آدرین
ساعت پنج بود و یک ساعت دیگه با مرینت قرار داشتم و داشتم فکر میکردم که کجا بریم برای تحقیق که یه ایده ی خیلی خوب به ذهنم رسید میبرمش به کارگاه بابا و اونجا روند تولید لباس ها و مدل ساختشون و اینکه برای چه فصلی هستن رو براش توضیح میدم بخاطر همین رفتم تو اتاق و حموم کردم دیدم ساعت پنج و نیم هست رفتم لباس پوشیدم و به خودم عطر زدم و از خونه زدم بیرون
از زبون مرینت
بیدار شدم دیدم ساعت پنج و نیم هست بلند شدم رفتم لباس پوشیدم و آرایش کردم ( بخدا من پسرم بلد نیستم روند آرایش کردن و توضیح بدم ) از خونه اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشیم نگاه کردم دیدم آدرینه ( زمانی که همگروهی شدن مرینت شمارش رو به آدرین داد و آدرین هم همینطور ) قبل از اینکه قطع بشه جواب دادم که گفت : سلام خوبی گفتم : آره خوبم کجا بیام گفت : میخوایم بریم کارگاه بابای من میخوام اونجا روند کار رو برات توضیح بدم الان برات یه آدرس میفرستم گفتم: باشه و قطع کرد با خودم گفتم : خوب شد کاغذ خودکار با خودم اوردم بعد از چند دقیقه آدرس و برام فرستاد و رفتم به اون آدرس وقتی رسیدم یه ساختمون با یه ساختمون خیلی بزرگ که میشد فهمید خیلی گرونه مواجه شدم که آدرین از در کارگاه بیرون اومد به سمت من اومد گفت : سلام منم گفتم : سلام که گفت : این کارگاه پدرمه بیا بریم تا بهت روند کار رو توضیح بدم گفتم: باشه و وارد کارگاه شدم وقتی وارد شدم برخلاف افکارم یه جای خیلی بزرگ.و تمیز و تزئین شده بود باورم نمیشد اینجا کارگاه باشه که آدرین گفت : باورت نمیشه اینجا کارگاه باشه نه گفتم : نه نمیشه که خندید و گفت : بیا بریم گفتم : باشه رفتیم و تمام مراحل تولید رو برام توضیح داد منم همرو یادداشت کردم چند ساعت طول کشید تا همش رو برام توضیح بده و منم بنویسم بعد از اون از کارگاه بیرون اومدیم و از آدرین خداحافظی کردم و خواستم برم که آدرین گفت : صبر کن ...........
خب دیگه این پارتم تموم شد امیدوارم لذت برده باشید اگه پارت بعد رو میخواین ۲۵ کامنت ۱۳ لایک تا پارت بعد خدانگهدار