زندگی مرینت
پارت ششم
سلام خوشگلا چطورین؟واقعا ممنون درکم میکنید اما باید بگم هر چی پارت رو به بالا بره هیجانی،اکشن،ترسناک،منحرفی و جذاب تر میشه و همچنین شما بیشتر از پارت قبل لایک و کامنت میدید😁😁 حالا برید ادامه.....
امیلی:وای چه کیوت شدی مرینت!
آملی:شبیه پرنسسا شدی!
مری:ولم کنید!راحتم بزارید!
آملی:تو باید ازدواج کنی چه به میلت باشه چه بی میلت!😏
مری (درون خودش با ناراحتی): آخه چرا؟چرا من باید همچین زندگی داشته باشم!
آملی:حالا پاشو زانوی غم بغل نگیر پاشو برو دست و صورتتو بشور امشب عروسی داری!
آملی:یا ازدواج میکنی یا خودمون مجبورت میکنیم ازدواج کنی!
مری با ناراحتی تمام و اشک ریزان به روشویی میره. آملی:حالا که دختره نیستش بیا با هم توافق کنیم که مرینت با کی ازدواج میکنه!
امیلی:باشه! اما مطمئن هستم با پسر من ازدواج میکنه.
ناگهان.....
فیلیکس:مامان پسر عمو تصادف کرده تو لندن باید بریم!
آملی:ولی مرینت.....
فیلیکس:اونا مال ماست مادر الان باید بریم ببینیم پسر عموم چش شده!
آملی:باشه بلیط گرفتی؟!
فیلیکس:بله مادر برا هردومون گرفتم!
آملی:خوبه!ولی امیلی(با خواهرشه)باور کن مرینت با پسر من ازدواج میکنه ما تا امشب برمیگردیم اگه مجلس عروسی بدون ما تموم بشه خودتون تاوانشو پس میدین!
امیلی:باشه آملی(چرا از اول ننوشتم آملی🥵🥶🤦🤦)خیالت راحت ما تا امشب که شما برنگردین عروسی نمیگیریم.
آملی:خوبه!اما وای بحالتون اگه دروغ گفته باشین!
امیلی:ما دروغ نگفتیم تا الان؟!
آملی:بیا بریم فیلیکس.
فیلیکس:باشه مادر!
امیلی:حالا وقت عملی کردن نقشمونه.
آدری:بله مادر😈!
#شب عروسی
اولین مهمون:مبارک باشه!
دومی:مبارکتون باشه خوشبخت بشین!
سومی:عالیه؟فوق العاده زیباست مبارکتون باشه و تا الان آخر ناگهان....
آلیا: خیلی کیوت شدی مری بهت تبریک میگم خوشبخت بشین!
نینو:مبارک باشه رفیق خوبم!
مری تو دلش:واقعا از تو یکی توقع نداشتم آلیا!
بعد با نگاهی بد و آزار دهنده به آلیا و نینو نگاهی میندازه و میره.
نینو:بنظرت چرا مری اونجوری نگاهمون کرد؟
آلیا:نمیدونم شاید خستس!(مطمئن هستم که از من دلگیره امیدوارم منو ببخشی مری!)
آدری به صورت مری نگاهی میندازه و میخواد لبشو ببوسه که....
مری با صدای آروم:چی فک کردی آدرین؟نمیخواد منو ببوسی چون بعد عروسی شتر دیدی ندیدی!
آدری با صدای آروم:چرا میخواد چون قرار نیست بری جون پدر و مادرت در خطره اگه بله رو نگی پدر و مادرت از رو بلندی به پایین پرتاب شده و میمیرن.
مرینت سردرگم شد.با اینکه پدر و مادرش مجبورش کردن ازدواج کنه و بهش سخت گرفتن اما از یه طرف ته دل دوسشون داشت و نمیخواست اتفاق بدی بیفته و از یه طرف بخاطر کارشون ازشون کینه به دل داشت و نمیخواست بمیرن