یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/04/19 01:34 · خواندن 3 دقیقه

پارت پانزدهم

... مگر اینجا ذهن من نیست؟ مگر مغز در وسط جمجمه زندانی نیست؟

پس چرا اینجا اینقدر بزرگه؟

و مهم تر از اون، این همه آدم توی ذهن من چی کار میکنن؟ اصلاً اونا کی هستن؟ 

خب، در واقع داخل ذهنم به قدری بزرگ بود که نمیتونستم انتهای اونو ببینم، و بی شمار افراد مختلف اونجا بودن و مثل کرم در هم میلولیدن... بعضی هاشون در واقع نسخه های مختلف از خودم بودن، با این تفاوت که حالت های چهرشون فرق میکرد، و البته رنگ و مدل لباس هاشون.

...خجالت آوره، ولی یه نسخه زنانه از خودم هم اونجا وجود داشت، بعد ها فهمیدم که اسمش گابریلا بود!...

..‌. ولی افراد دیگه ای هم اونجا بودن که من اونا رو نمیشناختم؛ مرد های مختلف، زن های مختلف، با زبون های مختلفی حرف میزدن، حتی نژاد ها و ملیت های مختلفی داشتن، اما همه کسایی که اونجا بودن، حتی نسخه های مختلف خودم، در یک چیز با هم مشترک بودن: روی سینه همشون معجزه‌گر هاکماث خودنمایی میکرد...

... حس ماهی ای رو داشتم که با عظمت اقیانوس روبرو شده؛ بهت، گیجی، سردرگمی، ترس، همه اینها رو در یک لحظه تجربه میکردم، انگار ابری از احساسات مغشوش رو سرم باریدن گرفته باشه...

...سعی کردم کسی رو پیدا کنم تا باهاش حرف بزنم، ولی همه سرشون به کار خودشون بند بود و کسی به من توجهی نمیکرد؛ اول فکر میکردم اینجا ذهن منه، ولی حالا دیگه مطمئن نبودم... 

دست آخر البته کسی رو پیدا کردم، مردی بود با لباس های قرن هجدهمی که گوشه ای ایستاده و مشغول پیپ کشیدن بود، و معجزه‌گر هاکماث روی دستمال سینه سفیدش برق میزد. 

نزدیکش رفتم و گفتم:« معزرت میخوام آقا، میتونم اسم شما رو بپرسم؟» 

با نگاهی حاکی از غرور به سر تا پای من نگاهی انداخت و گفت:« من سِر ویلیام رجینالد هادسون سوم هستم. و شما؟» 

_ گابریل آگراست. 

_ چه قدر عجیب، امروز شما سی و دومین گابریل آگراستی هستین که میبینم! 

با خودم گفتم:« لعنتی.» سپس از اون مرد پرسیدم:« راستی عجب سنجاق سینه زیبایی دارین، میتونم بپرسم از کجا اونو تهیه کردین؟» 

اون مرد شکاکانه نگاهی به من کرد و گفت:« مگه شما خودتون نمیدونین؟» 

_ چیو باید بدونم؟

_ مگه شما خودتون یک هاکماث نیستین؟

_ واستین ببینم، شما از کجا میدونین؟

_ فقط کسانی میتونن در اینجا حضور داشته باشن که معجزه‌گر هاکماث رو در اختیار داشته باشن؛ تمام سی و یک گابریل آگراستی که قبل از تو دیدم معجزه‌گر داشتن، تو نداری؟

با نگاهی وحشت زده به اون مرد خیره شدم و گفتم:« تنها یک گابریل آگراست و تنها یک هاکماث وجود داره، که اونم منم!» 

اون مرد پوزخندی زد و گفت:« خیلی خوش خیالی پسر جون! معلومه هنوز هیچی نمیدونی!» 

گفتم:« اینجا ذهن منه!» 

مرد با حالتی تمسخرآمیز به من گفت:« آره جون خودت! فعلاً پسر جون!» و به سمت دیگه ای رفت.

احساس کردم که اگر یک لحظه دیگه اونجا بمونم عقلمو از دست میدم، به گوشه ای رفتم و زیر لب گفتم:« نورو، منو از اینجا بیار بیرون...» 

 

... چشمامو باز کردم. توی رصدخونه بودم، روی صندلی چوبی، نمی‌دونم چه مدت توی ذهنم بودم، ولی پام خواب رفته و سیگارم هم خاموش شده بود.

نورو نزدیکم اومد و پرسید:« چی شد ارباب؟» 

من با حالتی ترسیده بهش گفتم:« نورو، توی سر من چه خبره؟» 

_ مگه چی شده ارباب؟

_ یه عالمه آدم اونجا بود! همشون هم معجزه‌گر منو داشتن! 

_ واقعاً؟

_ چیه؟ تو چیزی میدونی؟ جواب بده نورو، می‌دونی توی ذهنم چه اتفاقی داره می افته؟

_ مطمئن نیستم، ولی...

_ چی؟

_ ممکنه یه اتفاق خاص در حال رخ دادن باشه، ولی این اتفاق خیلی نادره...

 

{ فعلاً بای }