خوناشامی که بین عشق و نفرت مانده است ♥🧛🏻♀️(p5)
ʕ ꈍᴥꈍʔ
جسدشو انداختم توش
هر سال همین موقع میوم
خیلی خسته شدم فقط رفتم تو رخت خواب یهو دیدم یکی در زد
گفتم بیا تو در باز شد ادرین اومد تو
بلند شدم و نشستم روتخت
ادرین=میخاستم یه چیزی بگم خب من
گوشیم زنگ خورد گفتم بله مامان
مامان=یه اتفاقی افتاده مری
چیشده مامان
مامان=به ما حمله شده طوصت یه ادم بی سر
مامان همون جا وایسا الان میام
مامان=چجوری میخوای این همه راه و بیای
من تلپورت میشم ولی این مهم نیست من اومدم
گوشی قعط کردم
سریع تلپورت شدم شمشیرم و کشیدم رفتم سراقش
1 ساعت بعد
اونو کشتم بعد جسدشو و انداختم تو اب دریا
مامان=مری تو چی هستی
گفتم نترس من فقط یه خوناشام رده اند،م (رده اخر)
اما خطری برای شما ندارم باشه؟
مامان=باشه
مامان،بابا کو؟
مامان=اونجاست
رفتم کمک بابا
ماشین داغون شده بود
مامانو بابا رو گرفتم و تلپورت کردم تو خونه در اتاقشون و باز کرم خابوندمشون رو تخت نمیتونستم کاری کنم که خوب شن برای همین زنگ زدم الیا گفتم الیا میتونی بیای
گفت اره تو اتاقتم
رفتم تو اتاق گفتم الیا تو بهترین خوناشام رده ندری(جهنمی) هستی درسته؟ که میتونی همرو درمان کنی.
الیا=باشه مری شورشو در نیار
خیل خوب برو سراغ مامان بابام
الیا=یکمی زمان میبره
باشه الیا
رفتم پیش ادرین
ادرین=اسرس داری؟
با حالت بغض کنان گفتم اره خیلی
داشت گریم میگرفت که ادرین دستشو انداخت دور گردنم و من خابوند رو شونش تکون نخوردم اون لحظه فقط به مامان بابام فکر میکردم خودمو چپوندم تو بغلش با خودم گفتم خوناشاما گریه نمیکنن
یکمی اروم شدم اما همونجا تو بغل ادرین خوابم برد
---ادرین---
دیدم مرینت خوابش برد بغلش کردم گذاشتمش رو تختش حس کردم داره کابوس میبینه برای همین بیدارش کردم
مرینت=وای خدایا ممنون ادرین بیدارم کردی
خواهش
دیدم رختخواب خونی شده کفتم مرینت دستتو ببینم
مرینت = بیا،وای دستم جرا اینجوری شده
زخم بزرگی رو دستش بود انقدر بزرگ بود که به بخیه نیاز داشت کیفمو باز کردم از توش
ʕ´•ᴥ•`ʔ