black Rose

Arezo Arezo Arezo · 1402/04/18 19:41 · خواندن 4 دقیقه

Part:2❥

black Rose

Part:2❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

:Merinette

به سمت کمدم رفتم و لباسام رو عوض کردم و موهام رو بافتم و کیفم رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم، در رو باز کردم وارد حیاط شدم و نگاهی به دور و اطرافم انداختم، بهار از راه رسیده و دوباره گل ها و درخت ها شکوفه داده بودن، در حیاط رو باز کردم و مارک رو دیدم که داخل ماشین نشستم و منتظرمه. 

رفتم و سوار ماشین شدم و گفت : 

_سلام، خوبی عزیزم 

_سلام، ممنون 

_هنوزم تو فکر برادرت هستی، مرینت تو وقتی برادرت رو از دست دادی 15 سالت بود و الان 19 سالت هست و 4 ساله که داره از این اتفاق میگذره، برادرت داخل اون ماموریت به دست چند خلافکار کشته شد، درسته اگه منم جای تو بودم قطعا ناراحت میشدم ولی با این کارت فقط داری ادمای اطرافت رو ناراحت میکنی و یه خودت ضربه میزنی 

بعضی که داخل گلوم بود نمیزاشت چیزی بگم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : 

_حق با توعه، بعد از برادرم تنها چیزی که برام مهمه تویی 

لبخندی زد و گفت : 

_تو ام با ارزش ترین چیزی هستی که دارم، حالام بهترین خوشحال باشی چون 1 هفته دیگه عروسیمونه و امروز میریم دنبال لباس عروست 

•3 ساعت بعد•

بالاخره به خونه رسیدیم، نگاهی به مارک کردم و گفتم : 

_ممنون عزیزم، خیلی زحمت کشیدی 

_کاری نکردم، فردام میرم لباست رو بگیرم 

_ممنون 

و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. 

در رو باز کردم وارد خونه شدم و به سمت اتاقم داشتم میرفتم که مامانم گفت :

_سلام عزیزم، چیشد خریدین؟ 

برگشتم و گفتم : 

_سلام مامان، آره خریدیم و مارک قراره فردا بره بگیرتش 

_خب مبارکه، برو لباساتو عوض کن بیا شام 

_چشم 

رفتم اتاقم و لباس هامو عوض کردم و رفتم سر میز شام. 

بعد از خوردن شام به اتاقم رفترفتم و روروی تختم  دراز کشیدم و نگاهی به گوشیم کردم، فردا سه شنبه بود و با آلیا قرار داشتم. 

به روز عروسی فکر میکردم، فردا قرار بود با آلیا کارت های عروسی رو بنویسیم و پخش کنیم، تو فکر این بودم که کیا رو دعوت کنم، خوابم برد. 

•صبح آن روز•

از خواب بیدار شدم و آبی به دست و صورتم زدم و و لباس هام رو عوض کردم و کارت هارو برداشتم و رفتم پایین. 

داشتم به سمت در میرفتم که مامانم گفت : 

_کجا، صبحونه نخورده 

_مامان، خیلی کار دارم، یه چیزی میخورم تو خونه آلیا 

به سمتم اومد و گفت : 

_حداقل این کوکی ها رو بگیر تو راه بخور 

_چشم 

کوکی ها رو گرفتم و از خونه زدم بیرون. 

توی راه با خودم گفتم : 

اگه بخوام از خیابون ها برم خیلی طول میکشه، بهتره از کوچه پس کوچه ها میانبر بزنم 

و تصمیم گرفتم از کوچه ها برم. 

وارد یکی از کوچه ها شدم و متوجه شدم که مردی از پشت سر داره دنبالم میاد، قدم هامو تند کردم و به سمت آخر کوچه داشتم میرفتم که یه مرد جلوم ظاهر شد. 

به اطرافم نگاه کردم، هیچکس نبود و اون مرد هم داشت از پشت سر بهم نزدیک تر میشد. 

به سمت ته کوچه داشتم میدویدم که اون مرد دستم رو جلو گرفت، سعی داشتم فرار کنم اما از پشت دستمالی جلوی دهنم اومد. 

هر چقدر تقلا کردم که فرار کنم نشد و کم کم داشتم اطرافم رو تار میدم و چند ثانیه بعد دیگه هیچی ندیدم. 

موقعی که به هوش اومدم خودم رو داخل یه مکانی دیدم که انگار انباری بود، نگاهی به اطراف انداختم و دیدم دست و پام به صندلی با طناب بسته شده، میخواستم داد بزنم که متوجه شدم دهنم با چسب بسته شده. 

هیچ راه فراری نداشتم. 

چند دقیقه بعد در باز شد و یه یه مرد وارد اون اتاق شد، چیز زیادی ازش نمیدیم و فقط میتونستم چشم های سبز رنگش رو ببینم. 

پایان این پارت

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه و شرایط پارت گذاری، روزی یک در میان هستش و اگه کامنت ها زیاد باشه هر روز 1 پارت میدم.