دختر قوی P9
مرینت: خیلی برات خوشحالم که داری عروس میشی.
الیا: مرسی دختر، ایشالا روزی خودت
لبخند زدم و ممنونی گفتم که الیا گفت: راستی مرینت دیشب که خونمون بودی دقت کردم ادرین همش حواسش به تو بود.
گفتم: ادرین؟
الیا: اره همون پسره تو سازمان
مرینت: اها... یادم اومد خب به من چه که حواسش بهم بود؟
الیا: بابا وقتی انقدر نگاهش روی تو هست فقط یک معنی میتونه داشته باشه
مرینت: الیا خودت خوب میدونی که من تاحالا عاشق نشدم من اصلا معنی عشق رو نمیدونم، فعلا هم دوست ندارم بدونم
شونه ای بالا انداخت و گفت: باشه دختر هر جور میلته
همون موقع غذامون رسید......
بعد از خوردن غذا باز دوباره به سمت بازار رفتیم
(چند ساعت بعد)
الیا همه ی خریداشو کرده بود اما من هیچ چیز قشنگی ندیدم که بخرم، همینجور داشتیم میگشتیم که چشمم به یک مغازه جلوتر افتاد، با الیا به سمت اون مغازه رفتیم که به یک لباس مشکی خوشکل برخوردم تصمیم گرفتم که اینو برای مریلا بگیرم برای خودم هم لباس گرفتم اما یک کوچولو با لباس مریلا فرق داشت. بعد از خرید لباس از الیا خدافظی کردم و به سمت خونه رفتم شب شده بود و هوا تاریک بود. حس کردم یکی داره دنبالم میکنه سرم رو برگردوندم اما کسی رو ندیدم یکم ترسیدم ولی ناسلامتی من پلیسم، بیخیال این افکار مسخرم شدم و به راهم ادامه دادم، تا به خونه رسیدم با کلید درو باز کردم و وارد خونه شدم اما با دیدن سر و وضع خونه باعث شد جیغ بزنم. با عصبانیت نگاه مریلا کردم اما اون خونسرد نگاهم کرد و در حالی که داشت نوتلا میخورد، خونسر گفت: دختر چته جیغ میزنی، گوشم درد گرفت. با عصبانیت گفتم: نگاهی به سر و وضع خونه بنداز، فقط چند ساعته که خونه نبودم ببین چه بلایی سر خونه اوردی گفت: حالا گفتم چی شده، بعدا تمیز میکنم راستی لباس برام گرفتی؟ مرینت: اره گرفتم اما اول خونه رو نمیز کن تا لباسو بدم مریلا: وا تو که از مامان هم سختگیر تری مرینت: انقدر حرف نزن، برو خونرو تمیز کن منم میرم لباسامو عوض کنم، فراموش نکن که تا خونه رو تمیز نکنی از لباست خبری نیست زیر لب گفت: بد اخلاق. گفتم: چیزی گفتی؟ مریلا: ن... ن.... نه... چیزی نگفتم. مرینت: اها و به سمت اتاق رفتم، لباسارو روی میز گذاشتم و لباسامو عوض کردم بعد روی تخت دراز کشیدم و سرمو کردم توی گوشی انقدر درگیر گوشی شدم که متوجه گذر زمان نشدم.
(یک ساعت بعد)
نگاه ساعت کردم،چقدر زود گذشت. از اتاق رفتم بیرون و نگاهم به خونه افتاد چقدر تمیز شده بود بعد نگاهمبه مریلا که توی اشپزخونه بود افتاد رفتم پیشش و گفتم: چقدر خوب خونه رو تمیز کردی.
مریلا: والا یکی زورم کرده تمیز کنم وگرنه علاقه ای به تمیزکاری ندارم
مرینت: حقته، تا تو باشی که انقدر خونه رو کثیف نکنی
مریلا: حالا اینارو ول کن شام درست کردم بیا بخوریم
رفتم روی صندلی نشستم که مریلا همون لحظه غذا رو اورد گفتم: اولین باره دارم دستپخت تورو میخورم
مریلا: حالا بخور ببین دست پخت من بهتره یا تو
هر دو خندیدیم و شروع به غذا خوردن کردیم
بعد از خوردن غذا:
مریلا: خب،
مرینت: خب چی؟
مریلا: قرار نیست لباس منو بهم بدی؟
تازه یادم به لباسا افتاد گفتم: چرا چرا بزار برم بیارمشون بعد رفتم و لباسارو از توی اتاق اوردم وبعد به مریلا نشونشون دادم......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب بچه ها باید بگم که اول قرار بود چهارشنبه من پارت 9 رو بزارم اما کاملا یادم رفته بود و بعدش هم به دلایلی نتونستم بزارم♡
الانم ساعت 4 صبح هست که دارم براتون مینویسم🐾
بخاطر همین سعی کردم این پارت رو طولانی تر از پارت های دیگه بدم🙃
امیدوارم خوشتون بیاد☆